تا سليمان زمان زندان اسکندر گرفت
کار عالم خاصه ايران رونقي ديگر گرفت
خسرو غازي هلاکوخان که از هر حمله يي
پشت صد لشکر شکست و روي صد کشور گرفت
کرد تنها فتح يزد از ياري يزدان ولي
صيت فر و شوکتش آفاق سرتاسر گرفت
خصم را کز جا نمي جنبيد چون البرز کوه
بخت عالمگيرش از يک جنبش لشکر گرفت
صيت او خورشيد را ماند که در يک نيمروز
از حدود باختر تا ساحت خاور گرفت
يزد را کش خصم پيکر خواند و خود را جان کنون
شه به پيکر داد جان تا جانش از پيکر گرفت
از پس صاحبقران کش خلد باد آرامگاه
شرق تا غرب جهان را ناوک و خنجر گرفت
از خيال مهتري هر کهتري بي نام و ننگ
در حدود مرز ايران ساز شور و شر گرفت
خسرو اقليم جم فرمانده ملک عجم
از پي احياي داد و دين بسر افسر گرفت
همت دست و دلش چون بحر و کان از هر کران
پاي تا سر عالمي را در زر و زيور گرفت
سوي کرمان زي حسن شد کرد پيغامي گسيل
با سبک پيکي که در تک پيشي از صرصر گرفت
کاينک اي فرخ برادر بايد از کرمان و فارس
موکبي بي حد کشيد و لشکري بي مر گرفت
زانکه بر چرخ خلافت آفتاب خسروان
از کسوف مرگ چهرش رنگ نيلوفر گرفت
زين پيام جانگزا داراي گردون آستان
از تلهف آستين بر خون فشان عبهر گرفت
زان سپس از بهر احياي رسوم سلطنت
ساز و برگ رزم با گردان کنداور گرفت
مر مهين فرزند رادش از پي تسخير يزد
عجز را در حضرت يزدان قدم از سرگرفت
چنگ زد در عروة الوثقاي عون کردگار
کردگار عالمش از عالمي برتر گرفت
سوي ملک يزد کرد آهنگ و از ده روزه راه
آنچنان خصمش گريزان شد که گويي پر گرفت
آتش کين عدو بر وي گلستان شد مگر
جا در آذر باز ابراهيم بن آزر گرفت
با کف زربخش گفتي از بر تازنده رخش
جاي بر باد سبک پي گنج بادآور گرفت
شد چو مجنون بادپيما توسنش وز گرد آن
همچو ليلي آسمان جا در سيه چادر گرفت
رخش او هر جا که رو آورد باد بهار
خاک راه از گرد نعلش نکهت عنبر گرفت
آفتاب خاوري چون نوعروس سوگوار
بر سر از گرد سمندش نيلگون معجر گرفت
تا گشايد خون چو فصاد از رگ جان عدو
از سنان رمح بر کف خون فشان نشتر گرفت
جلوه رخسار و گرد جيش و بانگ توسنش
تاب از خور رنگ از شب رونق از تندر گرفت
يزد گنجي بود و خصمش اژدها اينک به جهد
گنج را شاه جهانبان از دم اژدر گرفت
نانموده عزم روم و چين به يک تسخير يزد
باج بر خاقان نهاد و تاج از قيصر گرفت
يزد پنداري کليد فتح گيهان بد از آنک
تا گرفت آن را جهان را صيت او يکسر گرفت
تهنيت را هر وشاقي سيم ساق از هر کران
در کفي ناي صراحي در کفي ساغر گرفت
در کنارم جام مي هر کودکي زيبا خرام
جا چو طاووس بهشتي بر لب کوثر گرفت
هر يکي را حلقه زن بر گرد خط زلف سياه
چون سيه ماري که در دم برگ سيسنبر گرفت
هفت دوزخ را قضا در صولتش مدغم نمود
هشت جنت را قدر در دولتش مضمر گرفت
اين همان داراي شير اوژن که گاه خشم او
ملک فربه شد به کف تا صارم لاغر گرفت
وهم گويد کاين دماوندست بر البرز کوه
هر زمان کاو جايگه بر کوهه اشقر گرفت
عقل پندارد که خورشيدست در تاريک ابر
هر زمان کاو از پي هيجا به سر مغفر گرفت
بر کف بخشنده گويي خنجر رخشنده اش
جا نهنگي آتشين در بحر پهناور گرفت
جنبش جيشش بدان ماند که سيلي خانه کن
در بهار از تند کوهي راه هامون برگرفت
نيزه خونخوار در چنگش هر آنکو ديد گفت
گرزه ماري جانگزا بنگر کش افسونگر گرفت
روز کين شمشير او گفتي فراز زنده پيل
آتش سوزنده جا بر تل خاکستر گرفت
ني ني ار پاس ادب موجب نبودي گفتمي
ذوالفقار مرتضي جا در دل کافر گرفت
ذوالفقار مرتضي داراي دين داني چکرد
گه روان از عمر و بستد گه سر از عنتر گرفت
گاه کشت آنگونه مرحب را که از حيرت نبي
مرحبا گويان به لب انگشت جان پرور گرفت
گاه در صفين و گه در نهروان گاهي جمل
قلب از قالب، دل از بر، روح از پيکر گرفت
برشد از دوزخ خروش قد کفافي بر سپهر
بس که در بدر و احد از کافران کيفر گرفت
چون به شکل ماه نو از بدر گرديد آشکار
ماه نو از بدر خود را در شرف برتر گرفت
تا همي گويند کز زور امامت مرتضي
با دو انگشت يداللهي در از خيبر گرفت
باد هر روزش ز نو فتحي که تا گويد خلق
شاه کشور گير اينک کشوري ديگر گرفت