گاه طرب و روز مي و فصل بهارست
جان خرم و دل فارغ و شاهد به کنارست
باد سحر از آتش گل مجمره سوزست
خاک چمن از آب روان آينه دارست
تا مي نگري کوکبه سوري و سرو است
تا مي شنوي زمزمه صلصل و سارست
سوري به چه ماند به يکي حقه ياقوت
کان حقه ياقوت پر از مشک تتارست
نسرين به چه ماند به يکي بيضه الماس
کان بيضه الماس پر از عود قمارست
مانا ز سفر تازه رسيدست بنفشه
کش بر خط مشکين اثر گود و غبارست
از لاله چمن چون خد ترکان خجندست
وز سبزه دمن چون خط خوبان تتارست
در پهلوي گل خار شگفتا به چه ماند
مانند رقيبي که هم آغوش نگارست
مستست مگر نيلوفر از ساغر لاله
کافتان خيزان چون صنمي باده گسارست
ني ني چو يکي بختي مستست ازيراک
بينيش چو بختي که به بينيش مهارست
راغ است که از سبزه همي زمرد خيزست
باغ است که از لاله همي مرجان زارست
نرگس به چه ماند به يکي کفه الماس
کان کفه الماس پر از زر عيارست
يا حقه يي از کاه ربا بر طبق سيم
يا ساغر سيماب پر از زر و عقارست
ني ني يد بيضاي کليمست به سفتش
از پاره زربفت يهودا نه غيارست
بط بچه پيلست به خون برزده خرطوم
يا شاخ بقم رسته ز پيشاني مارست
زان غنچه عزيزست که زر دارد در جيب
وين تجربتست آنکه نه زر دارد خوارست
اي ترک بياتات ببوسم که به نوروز
فکر دل عاشق همه بوسيدن يارست
برخيز و بده باده نه ايام گريزست
بنشين و بده بوسه نه هنگام فرارست
مي ده که بنوشيم و بجوشيم و بکوشيم
کانجا که بت ساده بط باده بکارست
ما نامي گلرنگ و بت شنگ و دف و چنگ
ارکان بهار است از اين روي چهارست
زين چار مگر چاره نماييم غمان را
کاندل رهد از غم که بدين چار دو چارست
پار از تو دلم داشت به يک بوسه قناعت
وامسال نه قانع به هزار و دو هزارست
از غايت لطف ار دهيم بوسه بمشمار
کان غايت لطفست که بيرون ز شمارست
ور منع کنندت که مده بوسه بر آشوب
کاين سنت عيدست و در اسلام شعارست
گر سنت پارينه بجز بوسه نبد هيچ
امسال همه قاعده بوس و کنارست
هر چند که بدعت بود اين قاعده ليکن
اين بدعت امسال به از سنت پارست
اي ماه که با روي تو برقع نگشايد
هر ماه مبرقع که بنوشاد و حصارست
زلفين تو تا دوش همه تاب و شکنجست
چشمين تو تا گوش همه خواب و خمارست
گر باده دهي زود که انده به کمين است
ور بوسه دهي زود که عشرت به گذارست
بوسي دو سه مستانه مرا بخش به تعجيل
کز وصل تو واجب ترم ايدون دو سه کارست
يک امشبکي بيش مجال سخنم نيست
فردا همه هنگامه عيد و صف بارست
مدح ملک و تهنيت عيد ضرورست
کاين هر دو زمان را سبب دفع ضرارست
مشکل که دگرباره مرا کام دهد بخت
زيراکه جهان را نه به يک حال مدارست
بيني که بهاران سپس فصل خزانست
بيني که حزيران عقب ماه ايارست
فرداست که از پشت کشف تيره تر آيد
اين دشت که امروز پر از نقش و نگارست
گل مشت زري دارد نازد به خود امروز
فرداست که با دست تهي همچو چنارست
چون دولت خسرو نبود عادت گردون
تا گويي جاويد به يک عهد و قرارست
داراي جوان بخت فريدون شه غازي
کانجا که رخ اوست همه ساله بهارست
گردون شرف و بحر کف و ابر نوالست
لشکر شکن و پيل تن و شير شکارست
چون روي به بزم آرد يک چرخ سهيلست
چون راي به رزم آرد يک دشت سوارست
شاها به جهانت همه چيزست مهيا
وانچ آن به يقين نيست ترا عيب و عوارست
از خون عدوي تو زمين چشمه لعلست
وز گرد سمند تو هوا قلزم قارست
شخص امل از قهر تو در سوز و گدازست
جان اجل از عفو تو در بند و فشارست
بر سفره جود تو زمين زائده چين است
در موکب جاه تو فلک غاشيه دارست
ياللعجب از تيغ تو آن مرگ جهانسوز
کت گه به يمين اندرو گاهي به يسارست
هرگه به يمينست همه جنگ و جدالست
هرگه به يسارست همه امن و قرارست
برقيست که تابش همه تابنده جحيمست
بحريست که آبش همه سوزنده شرارست
در چشم نکوخواه تو يک طايفه نورست
بر جان بدانديش تو يک هاويه نارست
گو لاف بزرگي نزند خصم تو بدروغ
کايدر مثل او مثل عجل و خوارست
آنجا که جلال تو فلک خاک نشين است
آنجا که نوال تو ملک شکرگزارست
گر کلک تو در دست تو آمد گهرافشان
پيداست که اين خاصيت از قرب جوارست
از در چه گنه ديدي و از زر چه خيانت
کان نزد تو بي قيمت و اين پيش تو خوارست
آن مختفي از چشم تو در صدر جبالست
اين محتبس از قهر تو در قعر بحارست
از رمح تو چو رمح مي پيچم بر خويش
کاو همچو عدوي تو چرا زرد و نزارست
اي شاه ز قاآنيت ار هيچ خبر نيست
باري خبرت هست کش از مدح دثارست
دارد پي ايثار تو برکف گهري چند
وان نيز دريغا که نه در خورد نثارست
آن قدر بماني که خطاب آيدت از چرخ
شاها به جنان پوي که نک روز شمارست