تا لاله به باغ و گل به گلزارست
ميخواره ز زهد و توبه بيزارست
بر لاله به بانگ چنگ مي خوردن
عصيان گذشته را ستغفارست
امروز نشاط مل به از دي بود
وامسال صفاي گل به از پارست
نوروز و جنون من به يک فصلست
نيسان و نشاط من به يکبارست
در کام کهينه جرعه ام رطلست
بر نام مهينه قرعه ام يارست
ايمان بهلم که نوبت کفرست
سبحه بدرم که وقت زنارست
ساقي جامي که عشرتم خامست
مطرب زيري که حالتم زارست
مي از چه نمي خوري مگر ننگست
بوي از چه نمي دهي مگر عارست
من شيخ نوان بدل ندارم دوست
تا شوخ جوان ماه رخسارست
تسبيح ببرکه در کفم بندست
دستار مهل که بر سرم بارست
مي ده که نسيم سبزه در مغزم
مشکين نفحات زلف دلدارست
برخيز و يکي به بوستان بخرام
کش سبزه بهشت و جوي انهارست
برگرد سمن بنفشگان بيني
پيرامن روز از شب تارست
گل دايره يي ز لعل و بلبل را
دو پاي برو به شکل پرگارست
آن بلبلکان نگرکشان در حلق
بي صنعت خلق بربط و تارست
وان بربط و تار ايزدشان را
حاجت نه به زير و بم او تارست
و آن قمر يکان که شغلشان بر سرو
چون موزونان نشيد اشعارست
وان سنبلکان که بويشان در مغز
گويي به دل گلاب عطارست
وان نرگسکان چو حوضي از بلور
کش زرد فواره يي ز دينارست
يا گرد يکي طبقچه زرين
کوبيده ز نقره هفت مسمارست
وآن شاخه ارغوان که ترکيبش
چون مژه عاشقان خونبارست
يا پاره يي از عقيقکان خرد
کز ساعد شاهدي پديدارست
وان نيلوفر که چون رسن بازان
بي لنگر بر رسنش رفتارست
بر بام رود به ريسمان گويي
دزدست و کمندگير و طرارست
و آن خيري زربين که از خرديش
رنج يرقان عيان ز رخسارست
نرگس از ساق خود عصا گيرد
مسکين چکند هنوز بيمارست
وان غنچه به طفل هاشمي ماند
کاو را ز حرير سبز دستارست
از بيم همي به زير لب خندد
کش خار رقيب سان پرستارست
شعياي پيمبرست پنداري
کش اره به سر نهاده از خارست
يا طوطيکي به خاربن خفته
کش زمرد بال و لعل منقارست
بيرنگ ز صنع خامه قدرت
بس صورت گونگون نمودار است
نه سرخي لالگان ز شنگرفست
نه سبزي سبزگان ز زنگارست
اي ترک به فصلي اين چنين ما را
داني که شراب و بوسه در کارست
در خوردن باده اين چه تعطيلست
در دادن بوسه اين چه انکارست
ها باده بخور بهار در پيش است
هي بوسه بده خداي غفارست
پرسي همه دم که بوسه مي خواهي
مي خواهم آخر اين چه اصرارست
گويي همه دم که باده مي نوشي
مي نوشم آري اين چه تکرارست
مي ده که شبست و جمله در خوابند
جز بخت خدايگان که بيدارست
شهزاده عليقلي که از فرهنگ
قاموس علوم و کنز اسرارست
فخريست ازان سبب لقب او را
کش فخر به نه سپهر دوارست
چرخ ار چه بلند پيش او پستست
سيم ار چه عزيز نزد او خوارست
جز آنکه به بذل گنج مجبورست
در هر چه گمان برند مختارست
روحيست کش از عقول اجسامست
نوريست کش از قلوب ابصارست
بيند به سراير آنچه آمالست
داند به ضماير آنچه افکارست
رويش به بها چو لمعه نورست
رايش به ذکا چو شعله نارست
اي جان جهان که خنجرت جسميست
کش نصرت و فتح و فال و مقدارست
گويي که ز صلب آسمان زاده
شمشير کج تو بس که خونخوارست
آنانکه سفر کنند در دريا
گويند به بحر کوه بسيارست
من گر ز تو چون به دست تو ديدم
دانستم کاين حديث ستوارست
ليکن نشنيده بودم از مردم
بحري که مقام او به کهسارست
بر کوه زين چو ديدمت گفتم
بر کوه نشسته بحر زخارست
گر خصم ترا بود سرافرازي
يا بر سر نيزه يا سر دارست
بازست پي سؤال در پيشت
هر دستي اگر چه برگ اشجارست
قوس است و بال تير و تير تو
در قول و بال خصم غدارست
وين طرفه که قطب ساکنست و او
قطب ظفرست و نيک سيارست
بزم تو سزد مقام قاآني
عليين جايگاه ابرارست
تا بار خدا يکست و عالم دو
تا دخترکان سه مامکان چارست
پنج و شش نرد حکم هفت اقليم
چون هشت جنان ترا سزاوارست
نه گردون وقف ده حواست باد
تا سهلترين کسوري اعشارست