در مدح سلطان ماضي محمدشاه غازي و حاج ميرزا آقاسي

هستي دو وجه دارد مخفي و ظاهرست
کاندر وجود واجب و ممکن مصورست
از واجبست خالق و از ممکنست خلق
چون معني کلام که مخفي و ظاهرست
خالق ز خلق هيچ دارد گزير ازانک
خورشيد را چو نور نباشد مکدرست
مخلوق هم نباشد يکسان از آنکه نور
هرچ او به شمع اقرب باشد منورست
پس هر چه اقربست ز ابعد بود منير
چون آنکه ابعدست ز اقرب مکدرست
از ممکنات معني انسان مقدمست
در خلقت ار چه صورت انسان مؤخرست
انسان چه باشد آنکه بدانش مسلمست
دانش کدام آنکه بقايش ميسرست
آري بدانشست بقا زانکه آدمي
باقي ترست از آنکه بدانش فزونترست
باشد بقا به دانش و دانش به عقل و عقل
مخصوص آدميست نه محسوس جانورست
آدم بلي به عقل شود کامل النصاب
وانرا که عقل نيست چنو گاو يا خرست
ليکن چو عقل يافت کمال آورد پديد
تا غايتي که حق را منظور و منظرست
منظور حق چو گشت بود مظهر کبير
کز غيب تا شهودش ظاهر به مظهرست
انسان کاملست بلي مظهر وجود
کاو عرش و فرش و لوح و سپهرش به محورست
انسان کاملست که باقي بود به ذات
از جمله ممکنات که نفس پيمبرست
بعد از نبي وليست بهر دور و اين زمان
آن کش به فرق رايت شاه مظفرست
چونانکه گفته اند بود فرق زاب خضر
تا آب ما که منبعش الله اکبرست
آري محمدست و علي اصل و فرعشان
شاهست و آنکه سايه شاهيش بر سرست
کهف الانام مرجع اسلام کش مقاوم
صدره فراز سدره بر از چرخ اخضرست
نامش نيارم به زبان زانکه روح پاک
بيرون ز گفتگوي زبان سخنورست
وصفش نياورم به لبان زانکه نور صرف
هرچش بروي آوري از وي مکدرست
ليکن محققست مر او را که همچو روح
از مردمان کناره و با مردم اندرست
با مردم اندرست که روح مجسمست
از مردمان کناره و جسمي مطهرست
بگذار و بگذر از همه کتاب دفترش
هرون واصفست و نظامست و جعفرست
آن خواجه يي که بر در سلطان تاجدار
مختار ملک و دولت و ديوان و دفترست
سلطان دين محمد شاهست کز ازل
جاويد عهد او را مهدست و بسترست
شمس ملوک بدر وجود آسمان جود
بحر همم سپهر کرم کان گوهرست
مجد علي سمو سما عين کبريا
ظل خدا مؤيد خلاق داورست
دادار تاجدار که بزمش چو نوبهار
محنت فزاي خانه ماني و آزرست
داراي کين گذار که در دشت کارزار
تيغش چو ذوالفقار که با دست حيدرست
اين داور زمانه که شخصش به بارگاه
آرايش شمايل او رنگ و افسرست
وان خسرو زمانه که ظلش به پيشگاه
بر فرق کسري و جم و خاقان و قيصرست
آن دادگر که در خم پيچان کمند او
ديريست تا که گردن گردون به چنبرست
ايوان داد و دين را لطفي مجسمست
ميدان رزم و کين را مرگي مصورست
آشفته يي ز خلقش هر هشت جنتست
آسوده يي ز عدلش هر هفت کشورست
هم پست پيش قدرش اين طاق نه رواق
هم تنگ بر جلالش اين کاخ ششدرست
با طبع راد او که دو کونش مخففست
در چشم همتش که دو عالم محقرست
گوهر چه قدر دارد آبي معقدست
درهم چه وزن دارد خاکي مزورست
شاهنشها گذشت مرا پنجسال و اند
تا سر بر آستان خداوند بر در است
فرش آنچنان به درگه شاهم که خاک راه
چون خاک ره به مقدم شاه جهان زرست
آري زرست حاکم و چون شاه پرورد
کز آفتاب خاک و زر و سنگ گوهرست
ليکن چنانم ايدون کم جز دعاي شاه
ممکن روايتي نه بگفتست و دفترست
آرامش دلم نه ز چشم مکحلست
واسايش تنم نه ز زلف معنبرست
خارم به جاي گل همه در جيب و دامنست
خونم به جاي مل همه در جام و ساغرست
تارست در وثاقم اگر ماه نخشبست
خارست در کنارم اگر سرو کشمرست
نوشم به کام نيش شد از بخت واژگون
کاين داوري به عهد تو کس را نه باورست
پير ار چه گشته ام نبود هيچ غم از انک
اندر دعاي شاه جوانيم در سرست
يا رب بقاي دولت شه باد جاودان
جاويد چون به دولت شاهي برابرست
بادا غبار موکب شه زيب چهر مهر
تا زينت سپهر ز خورشيد انورست
حکم قضا و راي قدر بر مراد شاه
تا در صدور حکم قضا چرخ مصدرست