در ستايش کهف الاداني و الاقاضي وزير بي نظير حاجي آقاسي طاب ثراه

بر دلم صدهزار نيشترست
بلکه از صدهزار بيشترست
شرح يک ماجرا ز دردسرم
موجب صدهزار درد سرست
پيکرم آنچنان شدست ضعيف
که نهان همچو روح از نظرست
زين سبب در کفم ز غايت ضعف
خشک چوبي به گاه پويه درست
لاجرم گاه پويه پندارند
که عصايي به سحر ره سپرست
گر هلال اين چنين ضعيف شود
عاطل از سير و جنبش و اثرست
کوه اگر بيند اينچنين آسيب
لرزه اش تا به حشر در کمرست
پيش اشک دو چشم خونبارم
قلزم اندر شماره شمرست
قامتم خم شدست همچو کمان
ليک در پيش تير غم سپرست
تن افسرده ام ز غايت ضعف
چون يکي چوب خشک بي ثمرست
موي از تاب تب براندامم
بتر از نيش ناچخ و تبرست
در و بام سرايم از شيشه
راست گويي دکان شيشه گرست
همه لبريز از آن قبيل عرق
کش به چارم مزاج سرد و ترست
آه از آن شيشه يي که چون کژدم
هيأتش دل شکاف زهره درست
لاطئي هست کاب شهوت آن
رافع رنج و دافع خطرست
دوستانم زنند دست به دست
که فلان اي دريغ محتضرست
آنچنان لاغرم که پنداري
پوستم زير و استخوان زبرست
لاجرم هرکه مر مرا بيند
فاش گويد که اين چه جانورست
حجره من زمين يونانست
بس که در وي حکيم چاره گرست
دهنم از حرارت صفرا
از عفونت چو کام شير نرست
لرز لرزان تنم ز شدت ضعف
چون دل خصم صدر نامورست
حاجي آقاسي آن جهان جلال
که جهانش به چشم مختصرست
آنکه رايش مدبر فلکست
وآنکه قدرش مربي قدرست
آنکه از مهر و کين او زايد
هر چه اندر زمانه خير و شرست
جنبش خامه اش چو گردش چرخ
پايمرد صدور نفع و ضرست
ليک سيرش خلاف سير سپهر
دوست را نفع و خصم را ضررست
طبع او بحر و گفت او گوهر
دست او ابر و جود او مطرست
آنچه ز آثار خلق نيک در اوست
از گمان و قياس و وهم برست
ملکي هست در لباس بشر
کاين خلايق نه لايق بشرست
اگر از خود بدي فروغ قمر
گفتمي کاو براي و رو قمرست
روي او نيست آفتاب سپهر
ليک چون آفتاب مشتهرست
خامه او چو خام خسرو عهد
مادر فتح و دايه ظفرست
با عتابش که هست مايه مرگ
خون و جان جهانيان هدرست
دل و دستش به گاه جود و کرم
غارت گنج و آفت گهرست
چون غزالي رميده از صياد
حزم او پيش بين و پس نگرست
لطف او روح بخش و روح افزا
قهر او جان ستان و جان شکرست
اي بهشت جهانيان که جحيم
زاتش سطوت تو يک شررست
هر سخن کز لبت برون آيد
خوشتر از آب چشمه خضرست
جامه شوکت و جلالت را
ديبه نه سپهر آسترست
نوش در کام دشمنت نيش است
زهر در کام دوستت شکرست
صاحبا بنده تو قاآني
که خداوند دانش و هنرست
گله ها دارد از تغافل تو
ليک دلش از زبانش بي خبرست
هيچ گفتي کهينه چاکر من
مدتي شد که غايب از نظرست
هيچ گفتي که در کدام محل
به کدامين سراچه اش مقرست
جد پاک تو مصطفي که بقدر
ذاتش از هرچه جز خداي برست
به سراي فلان يهود شتافت
ديد چون خسته حال و خون جگرست
زادگان را مگر نه در گيتي
شيوه جد و عادت پدرست
دوش گفتم که پا کشم چندي
ز آستانت که از سپهر برست
باز گفتم که بنده در همه حال
از تولاي خواجه ناگزرست
سايه جز پيروي گزيرش نيست
هر کجا کافتاب در گذرست
زبر و زير زير فرمانت
تا زمين زير و آسمان زبرست