دارد اگر چه بر همه کس روزگار دست
دارد به پيش دست و دل شهريار دست
شاه جهان بهادر دوران حسن شه آنک
دارد به خسروان جهان ز افتخار دست
شاهنشهي که بيرون نامد ز آستين
چون دست همتش يکي از صدهزار دست
نگرفته است پيش کسي از ره سؤال
جز پيش ساقي از پس جام عقار دست
سايد ز عز و کوکبه بر نه سپهر پاي
دارد ز قدر و مرتبه بر هفت و چار دست
اي داور زمانه که خلق زمانه را
از جود تست پر گهر شاهوار دست
گردون خورد يمين به يسارت که در جهان
دارم من از يمين تو اندر يسار دست
هر کاو ز حضرت تو ببرد ز پويه پاي
وانکو ز خدمت تو بدارد ز کار دست
آن يک به پاي خويش گذارد به قيد پاي
وين يک به دست خويش نمايد فکار دست
گردون در انتظام جهان عاجزست از آن
در دامن تو بر زده بي اختيار دست
از روشني تراست چو خورشيد چرخ راي
وز مکرمت تراست چو ابر بهار دست
کردي ز بس به جانب هر سائلي دراز
از روي همت اي شه با اقتدار دست
دستي کنون دراز نگردد برت ز آز
شستند خلق يکسره از افتقار دست
مهر از در تو روي بتابد به وقت شام
زانرو کند ز خون شفق پرنگار دست
گردون که يافت قرب تو بسيار رنج برد
هر کس که چيد گل شودش پر ز خار دست
تا اين ثنات خواند و آن يک دعا کند
سوسن زبان گشاده و دارد چنار دست
با کعبتين مهر و مه اينک حريف چرخ
بالا کند اگر ز براي قمار دست
از چار پنج مهره به ششدر در افکنيش
اندر بساط آري اگر يک دو بار دست
هرگه که نوک تير تو رويين تني کند
از بيم جان به سر زند اسفنديار دست
چون رستم ار پياده نهي در نبرد پاي
کوته کند ز رزم تو سام سوار دست
اينک حبيب بهر دعا دست کن بلند
چون نيستت به مدح شه کامگار دست
تا هر کسي ز بهر بقا و دوام خويش
دارد به پيش حضرت پروردگار دست
پيوسته از براي دعاي دوام تو
بادا بلند سوي فلک بي شمار دست