در ستايش شاهزاده رضوان و ساده شجاع السلطنه حسنعلي ميرزا طاب الله ثراه فرمايد

در چشم منست آنچه به رخسار تو آب است
در جسم منست آنچه به گيسوي تو تاب است
دل بي تو تنگتر از سينه چنگ است
جان بي تو بسي زارتر از زير رباب است
بر مابه تکبر نگري اين چه غرورست
از ما به تغافل گذري اين چه عتاب است
بي موي تو چون موي توام روز سياهست
بي چشم تو چون چشم توام حال خراب است
گويند که از نار بود مار گريزان
چون است که مار تو به نار تو حجاب است
عمريست که بي نار تو و مار تو مارا
هم دل به شکنج اندرو هم جان به عذاب است
بختت نه اگر ديده من بهر چه بيدار
چشمت نه اگر طالع من از چه به خواب است
از جان چه خبرگيري و از چشم چه پرسي
آن بي تو پر از آتش و اين بي تو پر آب است
مهر من و جور تو و بي مهري گردون
اين هر سه برون چون کرم شه ز حساب است
داري فلک قدر حسن شاه که گردون
با لطمه پر مگسش پر ذباب است
رمحش به چه ماند به يکي غژمان تنين
کاندر دمش از خون عدو سرخ لعاب است
تيرش به چه ماند به يکي پران شاهين
کز آن به بدانديش جهان پر غراب است
با سطوت او گر همه گردنده سپهرست
با صولت او گر همه پاينده تراب است
تن خسته شکاليست که در گاز هژبر است
پر بسته حماميست که در چنگ عقاب است
شاها ملکا دادگرا ملک ستانا
کت ملک ستان از ملک العرش خطاب است
گر مهر نه از غيرت راي تو سقيمست
ور چرخ نه از حسرت کاخ تو مصاب است
زرين ز چه رو آن را همواره عذارست
مشکين ز چه رو اين را پيوسته ثياب است
در بزم تو کاشوب سپهر از همه رويست
در کاخ تو کازرم بهشت از همه باب است
هر جا که نهي پاي خدود است و جباه است
هرجا که کني روي قلوبست و رقاب است
تيغ تو نهنگ و تن بدخواه تو بحرست
تير تو هژبر و تن بدخواه تو غاب است
با ابر کفت ابر يکي تيره دخانست
با بحر دلت بحر يکي خشک سراب است
گاوزمي از جنبش جيش تو ستوهست
شير فلک از آتش تيغ تو کبابست
هر عرصه که يکبار برو تاختن آري
تا شامگه حشر به خوناب خضاب است
هر چشمه که يک روز درو چهره بشويي
تا شام ابد جاري ازان چشمه گلاب است
هر پهنه که يک روز درو تيغ ببازي
تا روز جزا معدن ياقوت مذاب است
بخت تو يکي تازه نهالست که طوبي
با نسبت او خردتر از برگ سداب است
بي طاعت تو هرچه ثوابست گناهست
با خدمت تو هرچه گناهست ثواب است
از قهر تو بر زانوي آمال عقال است
از مهر تو بر گردن آجال طناب است
شاها به دلم هست يکي راز نهاني
افسوس که بر چهره ام از شرم نقاب است
يک نيمه پنجاه شد از عمر و هنوزم
نز جفت نصيبست و نه ز اولاد نصاب است
چيزي که ز مرديم عيانست به مردم
ريشي است که آن نيز به خوناب خضاب است
بس نيزه که بر چهره ز پرچم بودش ريش
خواني اگرش مرد نه آيين صواب است
بس جوزک هندي که بود بر زنخش موي
هرک آدميش خواند از خيل دواب است
آن را که نه همسر نه خور و خواب فرشته است
وادم همه محتاج خور و همسر و خواب است
هر کاو نکند زن کشدش سوي زنانفس
وز بار خدا برتن و بر جانش عقاب است
يزدان به نبي گفت و نبي گفت در آثار
تزويج نماييد که تزويج ثواب است
دختي است پريچهره که تا ديده برويش
مانند پري ديده تنم در تب و تاب است
بي جنت رويش که بود آتش بغداد
چشمم همه شب تا به سحر دجله آب است
گويند جگر گردد از آتش بريان
بي آتش رويش جگرم از چه کباب است
چون سوي توام روي اميد از همه سويست
چون باب توام اصل مراد از همه باب است
در روي زمينم نه به غير از تو مناص است
وز دور زمانم نه به غير از تو مآب است
مهر تو بود نقطه و من چون خط پرگار
هرجا که روم سوي توام باز اياب است
ناکامي من با تو چو تويي سخت عجيبست
بي مهري تو با چو مني سخت عجاب است
بر تافته ماري همه شب تا به سحرگاه
در پنجه من همچو يکي سخت طنابست
چون ديده وامق همه شب اشک فشانست
چون طره عذرا همه دم در خم و تاب است
گر بوته اکسير گران نيست پس از چه
پر زيبق محلول و پر از سيم مذاب است
ماننده خوني که به تندي جهد از رگ
خوني جهد از وي که نه خون نقره ناب است
ديوانه صفت کف به دهان آرد گويي
از مستي شهوت چو يکي خم شراب است
گر نفج ز هم باز کند چون شتر مست
جوشنده همي جوي کفش از بن ناب است
مانند غريبي است قوي هيکل و اعور
کز ياد وطن گريان برسان سحاب است
گاهي بخمد گاه سر از جيب برآرد
مانا که دمي شيخ و دمي ديگر شاب است
پستان نه و چون پستان پر شير سفيدست
عمان نه و چون عمان پر در خوشاب است
قاآني اگر هزل سرا گشته عجب نيست
کاورا دل از انديشه اين کار کباب است
گو قافيه تکرار پذيرد چه توان کرد
مقصد چو فزون از حد و بيرون ز حساب است
تا شهوت پيري نه به مقدار جوانيست
تا قوت شيخي نه به معيار شباب است
راي تو رزين باد بدانگونه که شيخ است
بخت تو جوان باد بدانگونه که شاب است