اين چه جشنست کزو جان جهان در طرب است
در نه افلاک از او سور و سرور عجب است
چرخ در رقص و زمين سرخوش و گيتي سرمست
راست پرسي طرب اندر طرب اندر طرب است
ملک آباد و دل آزاد وخلايق دلشاد
روح بي رنج و روان بي غم و تن بي تعب است
طلعت شاه مگر جلوه در آفاق نمود
کافرينش همه از وجد به شور و شغب است
از ازل تا به ابد آنچه مقدر شده عيش
راست گويي که ازين سور همه مکتسب است
شب ز انوار مشاعل همه روشن روزست
روز از دود مجامر همه تاريک شب است
دلي ار نالد بي غم به محافل چنگست
تني ار سوزد بي تب به مطابخ حطب است
دود زنبوره که آميخته با شعله سرخ
مشک شنگرف خور و زنگي چيني صلب است
شمع روشن به شب تيره تو گويي به مثل
پرتو مهر پيمبر به دل بولهب است
متحرک شده خاک از طرب و وجد و سماع
جذبه خواجه مگر اين حرکت را سبب است
بس که بر چرخ ز زنبوره جهد آتش و دود
خاک پنداري با چرخ برين در غضب است
از پي رقص به بزم اندر هرجا نگري
شوخ سيماب سرين و مه سيمين غبب است
کاخ گردون شد و ماهش همه زنگار خطست
بزم بستان شد و سروش همه سنگفرش لب است
شاهدان را چو به رقص اندر بيني گوئي
بدر را کوه احد تعبيه اندر عقب است
مجلس رقص به کهسار بدخشان ماند
زان سرين ها که چو مهتاب نهان در قصب است
شوخ رقاص چو در چرخ درآيد گويي
کاين همه جنبش افلاک بدو منتسب است
گوش نه چرخ شد از بانگ دف و کوس اصم
ماه ذيحجه مگر تالي ماه رجب است
آتشين تير و شب تيره عجايب ماريست
که هوا چون جگر دوزخ ازو پر لهب است
مار ديدي که خورد نار و به ترکيب او را
دل ز باروت و سر از کاغذ و تن از خشب است
مار ديدي به هوا رقص کهد و تف او
چون دل دشمن شه روي هوا ملتهب است
ذو ذنب دايم از چرخ به خاک آون بود
واينک از خاک به چرخ آون بس ذو ذنب است
زاهد خشک که مي داد جهان را سه طلاق
تر دماغ اينک در حجله بنت العنب است
دهر بدشوي و طبيعت زن و غم نسل کنون
نسل غم نيست که آن عنين شد اين عزب است
شب درين جشن فلک را ندهد راه قضا
زانکه از ثابت و سياره تنش بر جرب است
نايب السلطنه را نوبت تطهير رسيد
زانکه طاهر دل و طاهر تن و طاهر حسب است
پور شه نور دل و ديده خسرو عباس
که شهنشه را اين است که همنام اب است
گرچه او مردمک ديده شاهست ولي
نه چنان مردمکي کز نظرش محتجب است
تا همي زنده کند نام نيا راه به جهان
نايب السلطنه از شاه جهانش لقب است
شعر گرچه ز تطهير تراندند سخن
من بگويم که بسي نادره و بوالعجب است
شارع پاک چو بي پرده سخن گفت ازان
شاعر ار نيز بگويد نه ز لهو و لعب است
باري استاد چو شد زي پسر شاه عجم
بهر تطهير که فرموده شاه عرب است
شاخ مرجانش چو بگرفت مطهر در دست
به دهان برد و گمان کرد که دانه رطب است
خردش گفت ادب باش که اين عضو لطيف
بهر توليد ز اعضاي دگر منتخب است
بوسه زد تيغش انگه به همايون عضوي
که کليد در گنجينه نسل و نسب است
پسته از پوست برون آمد و بادام از مغز
پسته از پوست چو بادام تنش پر ثقب است
زاده شه نخروشيد و نجوشيد ز درد
قامتش گويي نخلي است که بارش ادب
طفل نه ساله که ديدست که در پيکر او
مردمي خون و بزرگي رگ و دانش عصب است
طفل نه ساله شنيدي که هنوز از دهنش
بوي شير آيد و زو در بدن شير تب است
شه به هر سو که نظر کرد مر او را مي ديد
چو دل مرد خدا جوي که گرم طلب است
از کرم بس که به درويش و توانگر زر داد
کاخ و شادروان گفتي همه کان ذهب است
نايب السلطنه را کيست اتابک داني
آنکه صد گنج لآليش نهان در دو لب است
جوهر فضل هدايت که سراپاي جهان
ز آتش فکر فروزنده او ملتهب است
تا دم صور بماناد ازين سور نشان
که تهي زو همه آفاق ز رنج و کرب است