در مدح محمد شاه غازي و حاج ميرزاآقاسي فرمايد

اي دل اقبال و سعادت نه به سعي و طلب است
اين چنين کامروايي نه به عقل و ادب است
جامه بخت به اندازه دانش نبرند
زانکه دوران را گردش به خلاف حسب است
بختياري به به اصلست و نسب ني به حسب
کامگاري را چونان که ز اصل و نسب است
تابه کي ناله و افغان کني اي دل از چرخ
يا خود از دهر که دورانش همي بوالعجب است
چرخ را کينه بر ارباب خرد قدلزم است
دهر را حيله بر اصحاب هنر قد وجبست
هنري نيست اگر هست هنر بي هنريست
خردي نيست وگر هست خرد محتجب است
عقل فعال ندارد سر عالم زيراک
همه عالم را اسباب به لهو و لعب است
دهر را نيست کفافي به کف عقل و ادب
ور بدي ديدم و ديدي که کرا روز وشبست
چرخ را نيست مداري به سر فضل و هنر
ور بدي گفتم و گفتي که در تاب و تب است
استخوان زان هما آمد و شهد آن مگس
قسمت ما همه زهر و دگران را رطبست
مثل مدعيان با من در حضرت شاه
نه چو در غاليه با عود گزاف حطبست
جبرئيلست و عزازيل به مسندگه عرش
مصطفي را به حرم مشغله بابولهب است
پس من و مدعيان باشيم ار خود به مثل
هر دو بر درگه سلطان زمان کي عجب است
ظل حق خسرو آفاق محمد شه آنک
دامن عهدش اندام ابد را سلب است
ذات بيمانندش را نتوان هيچ ستود
که ستايش ببرش تابش ماه و قصبست
شخص بي چون را چوني به نيايش غلط است
با خداوند جهان چوني ترک ادبست
سر اين گونه سخن خواجه ما داند و بس
ورنه از مردم بيگانه نظر در حجبست
حامي دين و دول ماحي اديان و ملل
که ازو دولت و دين چونين زيبا سلب است
اين قدر بس به مديحش که ز ابناي زمان
حضرت شه را فردي به هنر منتخب است
مدح داراي جهان را چو نمايد اصغا
جانش از فرط شعف بيني کاندر طرب است
شاه شاهان جوانبخت که از فضل خداي
فارس ملک عجم حارس دين عرب است
مهر دلبندش اسرار بقا راست سبب
قهر جانسوزش چونانکه فنا را سبب است
لطف جانبخشش سرمايه عيشست و نشاط
خشم جانسوزش ديباچه رنج و کرب است
جنت از دوحه لطفش به مثل يک ورق است
دوزخ از آتش قهرش به اثر يک لهب است
هر کجا دولت او يارش ازان در فرح است
هر کجا صولت او خصمش ازان در تعب است
بخت جاويد وي و دولت جان پرور او
هست فردي که ز ديوان بقا منتخب است
ملکا بار خدايا بود اين سال چهار
کز غلامي شهم فخر به جد و به اب است
پانصد و پنجاهم پار عنايت فرمود
شه مواجب که ترا زين پس اين مکتسبست
بختم اقبال نياورد و نشد جاري از آن
که مرا بخت يکي دشمنک زن جلبست
زانکه فهرستم مفقود شد از بخت نژند
گر چه ام محضري از مهر و خطش ماه و شب است
اين زمان باز به عرض آرم و جرأت ورزم
زانکه شاهست به مهر ار فلکم در غضب است
ژاژ تا چند سرايي بر شه قاآني
عرض دانش بر شاهان نه طريق ادب است
تا ز معشوق همي قسمت عاشق محن است
تا ز مطلوب همي بهره طالب تعب است
حاصل خصم تو جز فقر مبادا به جهان
که فنا را به جهان فقر قوي تر سبب است