اي به از روز دگر هر روز کارت
باد بهروزي قرين روزگارت
روز بارت کت فتد در پره گردون
گردن گردان بود در زير بارت
آشکارا بر نهاني پرده پوشد
راز پنهان پيش راي آشکارت
رخ چو فرزين آردت هر شه پياده
چون بر اسب پيلتن بيند سوارت
درگهت را چرخ باشد پرده داري
زان جدا از در نگردد پرده دارت
ابر و دريا در شمار قطره نايد
در کجا در پيش بذل بيشمارت
باد رفتار است خنگ خاک توشت
آتشين فعل است تيغ آبدارت
لاغران فربه ز بازوي سمينت
فربهان لاغر ز شمشير نزارت
خصم گردون زير پاي خويش خواهد
زان به پاي خود رود بالاي دارت
اي يسار خلق گيتي از يمينت
اي يمين اهل دوران از يسارت
بر تو چونان بر سليمان پيمبر
کرده اقرار بزرگي مور و مارت
شير گردون روبهي پيشت نمايد
تا چه پيش آيد ز شير مرغزارت
بس که رستم بر برادر بذله خواند
گر ببيند چاه ويل کارزارت
بس که بر تير گزين تحسين فرستد
گر به هيجا بنگرد اسفنديارت
روح دارا زان دو محرم شاد گردد
گر ببيند خنجر پهلو گذارت
عزم نخجير غزال چرخ مي کن
غرم صحرايي نمي زيبد شکارت
زينهار ار گيرد از بأس تو خوابش
تا نيايد آسمان در زينهارت
خواست ميزان فلک فهمت بسنجد
ديد چون پير خرد کامل عيارت
آب تيغت آتش کين برفروزد
بادوش در جان خصم خاکسارت
در بناي لاجوردي سقف گردون
بس خلل افتد ز حزم استوارت
خسروا وصفت حبيب از جان سرايد
تا فتد مقبول راي کامکارت
ليک چون وصفت ندارد انحصاري
سازد اکنون از دعا رويين حصارت
تا کند هر شام دامن پر ز گوهر
آسمان گوهري بهر نثارت
بهر بذل سائلان خالي مبادا
ابر کف هرگز ز در شاهوارت