گرفت عرصه گيتي شميم عنبر ناب
ز گرد خاک سر کوي مير عرش جناب
وکيل ملک ملک مهتري که فلک فلک
به بحر همت او چون سفينه در گرداب
بزرگ همت و کوچک دلي که دست و دلش
يکي به بحر زند طعنه ديگري به سحاب
بهادري که ز تف شرار شمشيري
بود مزاج معاند هميشه در تب و تاب
سزد که از اثر خلق و لطف جان بخشش
به کام افعي گيرد مزاج شهد لعاب
به خدمت ملک آن ملک بخش کشور گير
سحرگهان به من از روي لطف کرد خطاب
خجسته تهنيتي گوي عيد اضحي را
که تا به گوش نيايش نيوشي از احباب
جواب دادمش اي آنکه راي عالي تو
بود معاينه چون آفتاب عالمتاب
دو روز بيش که پهلوي استراحت من
نسوده است ز دلخستگي به بستر خواب
ز گرد راه چنانم که تل خاک شود
گرم به سخره کسي افکند به دجله آب
مرا ز بستن نظم اين زمان همان عجزست
که صعوه را و شکار تدزو و صيد عقاب
به خشم رفت و بر ابرو فکند چين و گشود
دو بسد گهرانگيز را ز روي عتاب
که عذر بيهده تا کي همينت عذر بس است
که عجز طبع فکندست مر تو رابه عذاب
بگير خامه مشکين ختامه را به بنان
مر اين چکامه فرخنده را ببر به کتاب
زهي شهنشه دوران خدايگان ملوک
که با اسحاب کفت ساحت محيط سراب
تو آن شهي که ز معماري عدالت تو
سراي امن شد آباد و کاخ فتنه خراب
حسام سر فکنت بارور درختي هست
که بار او نبود غير روين و عناب
ز بيم تيغ تو نالان پلنگ در کهسار
ز سهم سهم تو مويان غضنفر اندر غاب
ز شوق بزم تو امروز قدسيان سپهر
ز هر طرف متذکر به ليت کنت تراب
براي طواف حريم حرم مثال تو جمع
چو خلق در حرم کعبه مالکان رقاب
سزاست از پي قرباني توجيش عدو
که در شمار بهيمند زي اولوالالباب
به شرط آنکه چو ما بندگان پاک ضمير
که بهر دفع شياطين دولتيم شهاب
برافکنيم سراسر شکنجها به جبين
برآوريم يکايک پرندها ز قراب
ز خون خصم تو آريم لجه يي که در او
قباب نه فلک آمد چو قبهاي حباب
الا به بزم جهان تا نشاط و عيش و طرب
عيان شود ز بم و زير تار چنگ و رباب
بود به کام مواليت نيش نوش روان
بود به جام اعاديت نوش نيش مذاب