در همايون ساعتي فرخنده چون عهد شباب
در بهين روزي چو روز وصل خوبان ديرياب
در مبارکتر دمي کز اتصالات سعود
تا ابد در عرصه گيتي نبيني انقلاب
خلعتي آمد که گويي کرده نساج ازل
تارش از گيسوي حور و پودش از نور شهاب
گوهر آگين خلعتي کز نور گوهرهاي او
نقش هر معني توان ديد از ضماير بي حجاب
خلعتي گر في المثل آن را به دريا افکنند
تا قيامت زو گهر خيزد به جاي موج آب
آمد از ري کش خدا آباد دارد تا به حشر
جانب شيراز کش گردون نگرداند خراب
از که از نزد وليعهد خديو راستين
آنکه بادا تا قيامت کامجوي و کامياب
از براي افتخار مير ملک جم که هست
زاتش تيغش دل اعداي شاهنشه کباب
يا رب آن تشريف ده را مملکت ده بي شمار
يا رب اين تشريف بر را مرتبت ده بي حساب
راستي گويم نديدست و نه بيند آسمان
هيچ شاهي را وليعهد چنين نايب مناب
ملک او با انتظام و بخت او با احتشام
بأس او با انتقام و عدل او با احتساب
با ولايش هيچ کس را نيست پرواي گنه
با خلافش هيچ دل را نيست توفيق ثواب
گر وزد بر ساحت دوزخ نسيم عفو او
در مذاق اهل دوزخ عذب گرداند عذاب
روزي اندر باغ گفتم از سخاي او سخن
برگ هر شاخش زمرد گشت و بارش زر ناب
ياد راي روشنش در خاطرم يک شب گذشت
از بن هر موي من سرزد هزاران آفتاب
وز خيال جود او بر کف گرفتم جام مي
جام در دستم گهر شد مي در آن لعل مذاب
روز بزمش خاک چون گردون بجنبد از طرب
گاه رزمش آب چون آتش بجوشد زالتهاب
نام جودش چون بري ياقوت رويد از زمين
ياد تيغش چون کني الماس بارد از سحاب
التفاتش گر کسي را دست گيرد چون عنان
گردش گردون نسازد پايمالش چون رکاب
خصم او گفتا خدايا سرفرازم کن به دهر
رمح او گفتا من اين دعوت نمايم مستجاب
بحر از جاه وسيع او اگر جويد مدد
هفت دريا را ز وسعت جا دهد در يک حباب
بر سراب ار قطره يي بارد سحاب جود او
تا قيامت جوي شهد و شير خيزد از سراب
روز طوفان ناخدا گر نام پاک او برد
بحر را چون طبع قاآني نماند اضطراب
رشک جودش بر دل دريا گره بندد ز موج
پاس عدلش بر تن ماهي زره پوشد در آب
گاه خشمش موج دريا خيزد از موج حرير
روز مهرش فر عنقا زايد از پر ذباب
خلقش آن جنت بود کز ياد آن در هر نفس
عطسهاي عنبرين خيزد ز مغز شيخ و شاب
تا غم آرد تنگدستي خاصه در عهد مشيب
تا طرب خيزد ز مستي خاصه در عهد شباب
بخت او بادا جوان و حکم او بادا روان
راي او بادا مصيب و خصم او بادا مصاب