آنچه من بينم به بيداري نبيند کس به خواب
زانکه در يکحال هم در راحتم هم در عذاب
گاه گريم چون صراحي گاه خندم چون قدح
گاه بالم چون صنوبر گاه نالم چون رباب
بر به حال من يکي بنگر به چشم اعتبار
تا شوي آگه که ضد از ضد ندارد اجتناب
گريم و در گريه من خنده ها بيني نهان
خندم و بر خنده من گريها يابي حجاب
زان همي گريم که جان از کام دل شد نااميد
زان همي خندم که دل بر کام جان شد کامياب
موکب عباس شاهي شد بري از خاوران
شد محمد شه مهين فرزند او نايب مناب
آن سرير مجد و شوکت را همايون شهريار
اين سپهر قدر و مکنت را فروزان ماهتاب
مرمرا از طلعت اين ماه در دل خرمي
مرمرا از هجرت آن شاه در جان پيچ و تاب
آن پدر از سهم تيرش تير بدکيشان بکيش
اين پسر از بيم تيغش تيغ شاهان در قراب
آن پدر جمشيد تخت و اين پسر خورشيد بخت
آن پدر کاموس تاب و اين پسر کاووس آب
آن پدر با موکبش فتح و سعادت همعنان
اين پسر با کوکبش فر و جلالت همرکاب
آن وليعهد شهنشه اين وليعهد پدر
آن چو گل زاد از گلستان اين زگل همچون گلاب
چون پدر اينک به گيتي ملک بخش و ملک گير
چون پدر اکنون به گيهان رنج بين و گنج ياب
زر فشاند سر ستاند برنمايد برخورد
رنج بيند بي شمر تا گنج يابد بي حساب
درگه کوشش هژبر است ار زره پوشد هژبر
درگه بخشش سحابست ار سخن گويد سحاب
قدر او کوهيست کاو را کهکشانستي کمر
جود او بحريست کاو را آسمانستي حباب
سير خنگش سير گردون را همي ماند کزان
روز کين در عرصه گيتي درافتد انقلاب
جود او بارنده ابر و خشم او درنده ببر
خنگ او غران هژبر و تير او پران عقاب
گر نسيم خلق او در کام ضيغم بگذرد
نشنوي از کام ضيغم جز شميم مشک ناب
طفل را با سطوت او رنج ايام مشيب
پير را با رأفت او عيش هنگام شباب
آسمان فتح رانعل سمند او هلال
نو عروس ملک را گرد سپاه او نقاب
لطف او از وادي بطحا بروياند سمن
قهر او از چشمه کوثر برانگيزد سراب
لب ببندد از سخن سحبان چو او گويد سخن
کانچه او گويد خطا هست آنچه اين گويد صواب
سبعه وارونه رابر کعبه بربندد کسي
کش نباشد آگهي از رتبه ام الکتاب
روز هيجا کز مسير توسن گردان شود
گرد ره گردون گراتر از دعاي مستجاب
دشت کين از جوشن جيش و جنبش يکران شود
تنگ چون چشم خروس و تيره چون پر غراب
خار صحرا چون سنان گردد مهياي طعان
سنگ هامون چون حسام آيد پذيراي ضراب
از زمين بر چرخ گردان هر زمان بارد خدنگ
آنچنان کز چرخ گردان بر زمين بارد شهاب
تيغ گردد کژدمي کش زهر صد کژدم به نيش
رمح گردد افعيي کش سهم صد افعي به ناب
گنبد خضرا ز بانگ گاودم در ارتعاش
توده غبرا ز گرد بادپا در احتجاب
تن جدا از روح چونان دست مظلوم از علاج
سر تهي از مغز چونان جام مسکين از شراب
چون تو از مکمن برون آيي به عزم رزم خصم
با تني چون آسمان و با رخي چون آفتاب
بر يکي توسن عيان بينند صد اسفنديار
در يکي جوشن نهان يابند صد افراسياب
خونفشان گردد چنان تيغت که گر تا روز حشر
خاک را کاوي نيابي هيچ جز لعل مذاب
خنجرت چون نوعروسان در شبستان خلق را
هر نفس ناخن کند از خون بدخواهان خضاب
گر همه البرز کوه از آتش شمشير تو
پيکرش گوگردسان فاني شود از التهاب
خسروا طبع کريمت کوه راماند از آنک
هر سؤالي رادهد از لطف بي منت جواب
باسحاب رحمتت جيحون شود درياي خشک
با شرار خنجرت هامون شود درياي آب
تا بياسايد زمين مانند حزمت از درنگ
تا نيارامد فلک مانند عزمت از شتاب
هر تني کاو در خلافت پاي بر جا چون ستون
همچو ميخ خرگهش اندر گلو بادا طناب