در مدح حاجي ميرزاآقاسي فرمايد

دو قلاع کفرند با هم مصاحب
يکي تيغ خسرو يکي کلک صاحب
يکي خرمن ظلم را برق خاطف
يکي کشته عدل را مزن ساکب
يکي ضبط ملک عجم را مزاول
يکي ربط دين عرب را مواظب
يکي ماشطه چهر ملک از مساعي
يکي واسطه رزق خلق از مواهب
يکي حل و عقد اجل را ممارس
يکي رتق و فتق امل را مراقب
يکي زاهن و خود آهن دلان را
چو آهن ربا روز پيکار جاذب
يکي ملک اجلال را جم عادل
يکي فلک اقبال را يم واهب
يکي ابر باذل يکي ببر با دل
يکي غيث وابل يکي ليث ساغب
يکي رافع فاقه از کف کافي
يکي دافع فتنه از سهم صائب
هر آنچ اين کند با مخالف ز خامه
هر آنچ آن کند با معاند ز قاضب
نه با گله ذئبان کنند از براثن
نه با صعوه عقبان کنند از مخالب
يکي رايت مجد را چيست رافع
يکي آيت نجد را کيست ناصب
يکي با خطابش ثعالب ضياغم
يکي با عتابش ضياغم ثعالب
دو گوييست قاآنيا از دو بيني
يکي گو که نبود دو گويي مناسب
زهي ز اهتزاز صباي قبولت
چه صابي صبي صاحب راي صائب
ز تأثير ترياق لطفت عجب ني
که جدوار رويد ز نيش عقارب
بکاخت ز آمد شد اهل حاجت
نبيند کسي چين در ابروي حاجب
شکال از قبولت به هرماس چيره
حمام از خطابت به سيمرغ غالب
پلنگان به صحرا نهنگان به دريا
ز خشم تو خائف ز قهر تو هارب
به تو کج رود هرکه چون خط ترسا
بسوزاد قلبش چو قنديل راهب
به تن باز نايد ز انفاس عيسي
رواني که از رحمتت گشته خائب
ز مکتوبه يي داده کلکت جهان را
نظامي که شاهان دهند از کتائب
بر رفته سقف سراي جلالت
فلک چيست داني نسيج العناکب
کني آنچه با نامه يي در معارک
کني آنچه با خامه يي در محارب
نه ترکان توران کنند از عوالي
نه گردان ايران کنند از قواضب
به تعجيل مضراب در چنگ چنگي
بجنبد قلم گر به دست محاسب
محاسب نه يک تن همه اهل گيتي
نه يک روز تا روز محشر مواظب
مداد آنچه نقش نوشتن پذيرد
اگر ماء جاري اگر طين لازب
قلم هر چه در دست بتوان گرفتن
ورق هر چه بهر نوشتن مناسب
به ديوان فضلت نيارند کردن
نه حصر محامد نه حد مناقب
زهي امر و نهي تو اندر ممالک
نفاذي که ارواح را در قوالب
در اين مه که باشد عمل پارسا را
کهي لف شاره گهي قص شارب
ز انديشه صوم و تشويش سرما
گروهي ز مي برخي از توبه تائب
چنان سرد گيتي که با سيف قاطع
نگردد ز مرکب جدا پاي راکب
چو مويي که در مي فتد جرعه کش را
به خونين سرشک اندران جسم ذائب
گران گشته بي باده صاف ساغر
بر آنسان که بي جان فرخنده قالب
چنان لعل دلبر بخندد صواعق
چنان چشم عاشق بگريد سحائب
کند ابر هاطل ز تقطير ژاله
زمين را چو گردون پر از نجم ثاقب
همي هر دم از برف زال زمانه
به عارض پريشان کند شعر شائب
مرا هست بي مهر ماهي که بر من
بود مهر آن ماه چون روزه واجب
دو چشمش تعالي دو جادوي لاهي
دو زلفش تبارک دو هندوي لاعب
به ايوان خرامد غزالي غزلخوان
به ميدان شتابد پلنگي مغاضب
عذار فروزانش در فرع فاحم
سهيل يمانيست در ليل ضارب
به خون تن من خضيبش انامل
ز دود دل من و سيمش حواجب
غزلخوان غزاليست کز گرگ غمزه
کند صيد غژمان هژبر محارب
مرا چون پري ديده دوانه سازد
چو گردد پري وارم از ديده غايب
پريدوش چون مهره اختران را
برون ريخت از حقه چرخ ملاعب
چو از قعر وارون چهي سنگ ريزه
ز چرخ معلق عيان شد کواکب
فروزنده دري در آن ليل الليل
چو آويزه در ز جعد کواعب
درآمد ز در آن بت مهر چهرم
پراکنده بر ماه مشک از دو جانب
خرامان و سرمست و مخمور و بيخود
شکسته کله تاب داده ذوائب
چو بنشست برخاستم از سر جان
سرودم که اي جان به وصل تو راغب
در اين فصل و اين ماه و اين وقت و اين شب
من و وصل تو زه زه از اين عجايب
فوالله ما کان من قبل هذا
فؤادي خبيرا بتلک الغرائب
لقد اسعف الدهر کل المقاصد
لقد انجح الجد جل المطالب
المت بنا نعمة الله بالحق
و همت و تمت علينا الرغائب
من الله مالت الينا الموائد
من الحق عالت علينا المواهب
تو و کوي من بخ بخ اي بخت مقبل
من و روي تو خه خه اي دهر خاطب
شب و آفتاب آنگهي کوي مسکين
بيابان و آب آنگهي کام لائب
ز رويت چو روز است روشن که امشب
پس از صبح صادق دمد صبح کاذب
مراد من ايدون چه باشد مردات
بگو اي مراد ترا طبع طالب
بگفتا يکي چامه خواهم ملفق
به وصف زمستان و تعريف صاحب
به دستم شد آن شوشتر خامه جنبان
چو در دست بربط نوازان مضارب
به امداد آمه به نامه ز خامه
رقم کردم اين چامه نغز راتب
همي بارد از ابر بارنده راضب
چو از دست دستور واهب مواهب
فرو ريزد از اين بخار مصاعد
لآلي چو از کف رادش رغايب
بر اغبر هجوم آرد از ابر باران
چو گرد سرايش گه سان مواکب
سيه ابر بر خيره گرديد گريان
چو بدخواه جاهش ز فرط کرائب
هوا سرد شد چون دم خصم جاهش
که در گرم دوزخ بماناد واصب
خنک گشت عالم چو جسم خليلش
که گلشن بر او باد نار نوائب
شمر در بر آورد پولاد جوشن
چو بر کين حضمان جاهش رکائب
چو جان بدانديش او در معارک
تن بينوايان نوان در مصاطب
شخ و تل گرانمايه آمد ز ژاله
چو از دست خدامش دامان کاسب
چو خون دل از ديده بد سگالش
همي آب باران روان از مثاعب
درخشان به گردون ز هر سو بوارق
چو در بارگاهش عذار کواعب
خروشان همي رعد آمد پياپي
چو در موکب او کبوس کتائب
ز صرصر غصون گشت بي برگ چونان
که خصمش ز پرخاش جويان ناهب
چو دندان زيبا و شاقان بزمش
شب و روز باران تگرگ از سحايب
چو خصمش درختان بر افسرده چونان
که هنگام سختي ابي روح قالب
همي تا فلک را چو ياران مخلص
بود امتثال اوامرش واجب
وثاقش بود از وشاقان مهرو
مزين چو گردون به شام از کواکب
الا تا که هر ساله آيد زمستان
ز مستان بزمش بلا باد هارب