در منقبت علي بن ابيطالب صلوات الله عليه فرمايد

دوشم مگر چه بود که هيچم نبرد خواب
پروين به رخ فشاندم تا سرزد آفتاب
بيدار بود خادمکي در سراي من
گفت از چه خواب مي نروي دادمش جواب
کامروز بخت خواجه ز من پرسشي نمود
زين پس چو بخت خواجه نخواهم شدن به خواب
گفت ار چنين بود قلمي گير و کاغذي
بنگار بيتکي دو سه در مدح بوتراب
تفسير عقل ترجمه اولين ظهور
تأويل عشق ماحصل چارمين کتاب
روح رسول زوج بتول آيت وصول
منظور حق مشيت مطلق وجود ناب
تمثال روح صورت جان معني خرد
همسال عشق شير خدا مير کامياب
گنج بقا ذخيره هستي کليد فيض
امن جهان امان خلايق امين باب
مشکل گشاي هر چه به گيتي ز خوب و زشت
روزي رسان هر چه به گيهان ز شيخ و شاب
منظور حق ز هر چه به قرآن خورد قسم
مقصود رب ز هر چه به فرقان کند خطاب
داغي نه بر جبين و پرستار او قلوب
طوقي نه بر گلوي و گرفتار او رقاب
وجه الله اوست دل مبر از وي به هيچ وجه
باب الله اوست پا مکش از وي به هيچ باب
او هست جان پاک و جهان مشتي آب و خاک
زين پاکتر بگويم هم اوست خاک و آب
يک لحظه پيش ازين که نگارم مناقبش
در دل نشسته بود چو خورشيد بي نقاب
چون مدح او نوشتم اندر حجاب رفت
زيراکه لفظ و خامه شد اندر ميان حجاب
ني ني صفات من بود اينها نه وصف او
بشنو دليل تا که نيفتي در اضطراب
آخر نه هر چه زاد ز هر چيز وصف اوست
زانسان که گرمي از شرر و مستي از شراب
اين وصف آب نيست که گويي شرر برد
کاين وصف هم ترا عطش افزاست چون سراب
در مدح سيل اينکه خرابي کند چرا
بس مدح سيل کردي و جايي نشد خراب
ليکن هم ار به ديده معني نظر کني
در پرده قشور توان يافتن لباب
زيرا که از خيال رهي هست تا خرد
کاسباب خوب و زشت بدو داد انتساب
هر چند ذکر آب عطش را مفيد نيست
خوشتر ز وصف آتش در دفع التهاب
لطف و عذاب هر دو ز يزدان رسد ولي
لاشک حديث لطف به از قصه عذاب
چون نيک بنگري سخن از عرش ايزدي
زانجا که آمدست بدانجا کند اياب
از گوش باز در دل و از جان رود به عرش
در دل ز راه گوش نيوشا کند شتاب
پس شد عيان که سامع و قايل بود يکي
کاو خود کند سؤال و هم او خود دهد جواب
باري علي چو شافع ديوان محشرست
ارجو شفيع من شود اندر صف حساب
زانسان که هست صاحب ديوان شفيع من
در حضرت جناب جوانبخت مستطاب
شيخ اجل مراد ملل منشاء دول
فهرست مجد نظم بقا فرد انتخاب
آن مير حق پرست که در گنج معرفت
يک تن نيامدست چو او کامل النصاب
با او هر آنکه کينه سگالد به حکم حق
حالي به گردنش رگ شريان شود طناب
داند ضمير او که سعيدست يا شقي
هر نطفه را نرفته به زهدان ز پشت باب
قاآنيا ببندگيش جان نثارکن
گم شو ز خويش و زندگي جاودان بياب
خواهي دعا کني که خدايش دهد دو کون
حاجت بگفت نيست خدا کرد مستجاب