در مدح مقرب الخاقان معتمد الدوله منوچهر خان گويد

خيز اي غلام زين کن يکران را
آن گرم سير صاعقه جولان را
آن توسني که بسپرد از گرمي
يکسان چو برق کوه و بيابان را
آن گرم جنبشي که به توفاند
از باد حمله توده ثهلان را
خارا به نعل خاره شکن کوبد
ز انسان که پتک کوبد سندان را
چون زين نهي به کوهه او بيني
بر پشت باد تخت سليمان را
زندان شدست بر من و تو شيراز
بدرود کرد بايد زندان را
گيرم که ملک فارس گلستانست
ايدون خزان رسيده گلستان را
غير از ثناي معتمدالدوله
از هر ثنا فرو شو ديوان را
بگذار مدح او به کتاب اندر
تا حرز جان بود دل پژمان را
ديگر ممان به پارس که رونق نيست
در ساحتش فصاحت سحبان را
خواهي عزيز مصر جهان گشتن
بدرود گو چو يوسف کنعان را
جايي که پشک و مشک به يک نرخست
عطار گو ببندد دکان را
مرد سخن تراش شود رسوا
چون من درم ز خشم گريبان را
آري چو صبح کرد گريبان چاک
طرار شب وداع کند جان را
خود نيست مال دار اگر دزدي
از مال غير پر کند انبان را
با من چرا ستيزه کند آن کاو
از وحي مي نداند هذيان را
گردد چه از طراوت ريحان کم
گر خنفسا نبويد ريحان را
يا سامري که گاو سخنگو ساخت
از وي چه ننگ موسي عمران را
يا عنکبوت اگر به مگس خوشدل
از وي چه نقص سبعه الوان را
گيرم که رايج آمد خر مهره
قيمت نکاست گوهر غلطان را
گيرم که بومسيلمه مصحف ساخت
از وي چه ننگ مصحف سبحان را
گر پاي امتحان به ميان آيد
دانا کجا خورد غم نادان را
من پتک و هر که پتک همي خايد
گو خود بده جنايت دندان را
من نوح وقت و هر که مرا منکر
گو شو پذيره آفت طوفان را
من عيسي زمان و بنهراسم
از فيض روح غدر يهودان را
من دعوي سخن را برهانم
برهان گزافه داند برهان را
عمان چو گوهر سخنم بيند
عمان کند ز غيرت دامان را
طعن حسود را نشمارم هيچ
زان سان که کوه قطره باران را
گيرم که حاسد افعي غژمان است
من زمردستم افعي غژمان را
ور خصم را مهابت ثعبان است
من تيره ابرم آفت ثعبان را
ور بد کنش به سختي سوهان است
تفسيده کوره ام من سوهان را
بارد عنا به پيکرم ار پيکان
رويين تنم ننالم پيکان را
آن نيرويي که بازوي فضلم راست
هرگز نبوده سام نريمان را
وان دولتي که داده مرا يزدان
هرگز نداده هيچ جهانبان را
با خود مرا به خشم ميار اي چرخ
گردن مخار ضيغم غضبان را
کز خشم چشم من شود خيره
از مشتري نداند کيوان را
عريانيم مبين که کنم چون صبح
از نور جامه پيکر عريان را
بر خوان فضل راي هنر بلعم
يک لقمه مي شمارد لقمان را
من نخل و نيش و نوش بهم دارم
منت يگانه ايزد منان را
از نوش مي نوازم دانا را
وز نيش مي گدازم نادان را
آن عهد کو که بود ز من تمکين
احرار يزد و ساوه و کرمان را
آن عصر کو که چرخ هراسان داشت
از فر من مهان خراسان را
مانا نمود از پس ميلادم
يزدان عقيم مادر گيهان را
چون من پس از وصال نيابي کس
صد بار اگر بکاوي ايران را
با ماورا قياس مکن ايراک
با جوي نيست نسبت عمان را
در بحر فکرتش زني ار غوطه
تا حشر مي نيابي پايان را
حربا چو نيست خصم چه مي داند
فر و بهاي مهر فروزان را
زان جوهري که خون جگر خوردست
قيمت بپرس لعل بدخشان را
ورنه جگر فروش چه مي داند
قدر و بهاي لعل بدخشان را
هر چند لعل رنگ جگر دارد
زين صد هزار فرق بود آن را
چوبند هر دو عود و حطب ليکن
لختي حکم کن آتش سوزان را
مرغند هر دو ليک بسي فرقست
از زاغ عندليب نواخوان را
قطران و عنبر ارچه به يک رنگند
نبود شميم عنبر قطران را
هم يوز و سگ اگر چه ز يک جنسند
سگ نشکرد غزال گرازان را
آن لايق شکار ملوک آمد
وين درخور است گله چوپان را
نجار اگر ز چوب کند شمشير
شمشير او نبرد خفتان را
منقار طوطي است چو عقبان کج
وانرا نه آن شکوه که عقبان را
نبود هلال اگر به صفت باشد
شکل هلال داسه دهقان را
هر دو سوار ليک بسي توفير
از ني سوار فارس يکران را
هر دو کلام ليک بسي فرقست
از سبعه معلقه فرقان را
اشعار جاهليه بسوزاني
چون بنگري فصاحت قرآن را
گردانه انار به ره بيني
دل در طمع ميفکن مرجان را
ور بنگري غرور سراب از دور
کم گوي تهنيت لب عطشان را
لختي چو زاج سوده به چنگ آري
مفکن ز چشم کحل صفاهان را
در صد هزار نرگس شهلا نيست
آن فتنه يي که نرگس فتان را
در صد هزار سنبل بويا نيست
آن حالتي که زلف پريشان را
در صد هزار سرو گلستان نيست
آن جلوه يي که قامت جانان را
داند سخن که قدر سخندان چيست
گوي آگهست لطمه چوگان را
آوخ که مي بکاست هنر جانم
چون مه که مي بکاهد کتان را
اي چرخ گرد گرد سپس مازار
اين مستمند خسته حيران را
اي خيره اهريمن مردم خوار
بر آدمي مشوران غيلان را
من در جهان ترا ستمي مهمان
زينسان عزيز داري مهمان را
بهراس از اينکه بر تو بشورانم
رکن رکين دولت سلطان را
داراي دهر معتمدالدوله
کز اوست فخر عالم امکان را
با رأي صائبش نبود محتاج
اقطاع فارس هيچ نگهبان را
با دست و تيغ او ندهم نسبت
برق و سحاب آذر و نيسان را
بر برق چون ببندم تهمت را
بر ابر کي پسندم بهتان را
اي حکمران فارس که قاآني
ديدست در تو همت قاآن را
حاشا که گر برانيش از درگاه
راند به لب حکاين کفران را
او ديده است از تو هزار احسان
تا حشر شکر گويد احسان را
ليکن چو غنچه تنگدلست ار چه
چون غنچه ساکن است گلستان را
گو پارس بوستان نه مگر بلبل
نه مه وداع گويد بستان را
يزدان بود گواه که نگزيند
بر درگه تو درگه خاقان را
بر هيچ چشمه دل ننهد آن کاو
چون خضر ديده چشمه حيوان را
خواهد پي مديح تو بگزيند
يک چند نيز خطه طهران را
گوهر به کان خويش بود ارزان
وانگه گران که برشکند کان را
گردد به چشم دور و به جان نزديک
فرقي نه قرب و بعد جانان را
قرب عيان هزار زيان دارد
بر خويش چون پسندد خسران را
نزديکي است علت محرومي
زان چشم من نبيند مژگان را
قرب عيان سبب که مه از خورشيد
هر مه پذيره گردد نقصان را
قرب نهان خوشست که هر روزي
سازد عيان عنايت پنهان را
قرب نهان نگر که به خويش از خويش
نزديکتر شماري يزدان را
آري چو خصم قرب عيان بيند
سازد وسيله حيله و دستان را
طبع ترا ملول کند از من
تا خود مجال بيند هذيان را
بي حکمتي مگر نبود کايزد
بر آدمي گماشته شيطان را
کان ديو خيره گر نبدي آدم
آلوده مي نگشتي عصيان را
با آنکه گر بهشت برين باشد
نتوان کشيد منت رضوان را
هر روز بنده از پي ديدارت
راحت شمرده زحمت دربان را
بر جاي خون ز مهر و وفاي تو
آموده همچو دل رگ شريان را
او را گمان بدانکه تو نگزيني
هرگز بر او اماثل و اقران را
گيرم که يافتي گوهري ارزان
نتوان شکست گوهر ارزان را
هر کاو به عمد زد گوهري بر سنگ
آماده بود بايد تاوان را
نه هر که مدح گوي تو گفتارش
چون گفت من ز دل برد احزان را
نه هر که گفت مدح رسول و آل
زودق رسد فرزدق و حسان را
نه هر که يافت صحبت پيغمبر
باشد قرين ابوذر و سلمان را
آخر ز بحر ژرف چه گشتي کم
سيراب اگر نمودي عطشان را
از نور آفتاب چه مي کاهد
گر کسوتي ببخشد عريان را
قاآنيا ز نعمت نبي در دل
نک برفروز مشعل ايمان را
شاهنشهي که خشم و رضاي او
مقهور کرده جنت و نيران را
زايينه چشم حق نگرش ديده
در جسم خود حقيقت انسان را
بي چهر او ننوشم کوثر را
بي مهر او نپوشم غفران را
با عفو او اميرم جنت را
با فضل او سميرم غلمان را
تا در جهان بود به رزانت نام
کاخ سدير و گنبد هرمان را
بادا به شاهراه بقا موسوم
يارش وصول و خصمش حرمان را
يارش هميشه يار سعادت را
خصمش هميشه خصم گريبان را