در مدح ابوالمظفر محمد شاه غازي طاب الله ثراه

چه مايه مايلي اي ترک ترک و خفتان را
يکي بياو ميازار چهر الوان را
هواي جنگ چه داري نواي چنگ شنو
به يک دو جام مي کهنه تازه کن جان را
ز شور و طيش چه ديدي به سور و عيش گراي
که حاصلي به ازين نيست دور دوران را
ز سينه کينه بپرداز و کار آب بساز
مزن بر آتش کين همچو باد دامان را
چهار ماهه نه بس بود شور و فتنه و جنگ
که باز زين زني از بهر کينه يکران را
به زلفکان سياهت به جاي مشک و عبير
چه بينم اين همه گرد و غبار ميدان را
ازين قبل که به بربينمت سليح نبرد
گمان برم که خلف مرتويي نريمان را
تو فتنه کردي و تاجيک و ترک متهمند
که ره به فتنه گشودند ملک سلطان را
نه از نباير سلمي نه از نتايج تور
ترا که گفت که ويران نمايي ايران را
کمان و تيرت اگر نفس آرزو دارد
کمان ابرو بنماي و تير مژگان را
ورت به خود و زره دل کشد يکي بگذار
چو خود بر سر آن گيسوي زره سان را
بس است آن زنخ و زلف گوي و چوگانت
چه مايلي هله اين قدر گوي و چوگان را
همي ز بند حوادث گشايش ارطلبي
درا به حجره و بگشاي بند خفتان را
ورت هواست که در فارس فتنه بنشيند
يکي ز خلق بپوش آن دو چشم فتان را
بيار از آن مي چون ارغوان که مدحت آن
ميان جمع به رقص آورد سخندان را
چو در شود به گلوي خورنده از دل جام
ز دل برون فکند رازهاي پنهان را
از آن شراب که گر بيندش کسي شب تار
کند نظاره به ظلمات آب حيوان را
بده بگير بنوشان بنوش تا ز طرب
تو عشوه ساز کني من مديح سلطان را
خديو راد محمد شه آن که ملکت او
ز هر کرانه محيط است ملک امکان را
ندانما به چه بستايمش که شوکت او
گشاده ز آن سوي بازار و هم دکان را
به خلق پارس بس اين رحمتش که برهانيد
ز چنگ حادثه يک مملکت مسلمان را
اگر چه حاکم و محکوم را نبود گناه
که کس نداند علت قضاي يزدان را
سخن دراز کشد عفو شه بس اينکه سپرد
زمام ملک سليمان امير ديوان را
بزرگوار اميري که با سياست او
به چار رکن جهان نام نيست طغيان را
ز مو شکافي تدبير موکشان آرد
به خاک تيره ز هفتم سپهر کيوان را
به جامه خانه جودش نديده چشم جهان
جز آفتاب جهانتاب هيچ عريان را
نظام کار جهان پيرو عزيمت تست
چنانکه حسن عمل تابع است ايمان را
به عهد عدل تو صبحست و بس اگر به مثل
تني به دست تظلم درد گريبان را
سبب وجود تو بود ارنه بر فريشتگان
هگرز برنگزيدي خداي انسان را
کشند صورت شمشيرت ار به باغ بهشت
بهشتيان همه مايل شوند نيران را
ز روي صدق گواهي دهد که خلد اينست
اگر به بزم تو حاضر کنند رضوان را
خدا نمونه يي از طول و عرض جاه تو خواست
که آفريد به يک امر کن دو کيهان را
جنايتي که به کيهان رسد ز کيد سپهر
کف کريم تو آماده است تاوان را
ترشح کرمت گرد آز بزدايد
چنان که آب ستغقار لوث عصيان را
زمانه بي مدد حزم تو ندارد نظم
که بي خرد اثر نطق نيست حيوان را
به آب و آينه ماند ضمير روشن تو
که آشکار کند رازهاي پنهان را
به دست راد تو بيچاره ابرکي ماند
چه جرم کرده که مستوجبست بهتان را
کدام ابر شنيدي که فيض يک دمه اش
دهد به در و گهر غوطه ملک امکان را
برنده تيغ تو ويحک چگونه الماسيست
که روز معرکه آبستن است مرجان را
بسان آتش سوزنده صارم قهرت
جدا کند ز مواليد چهار ارکان را
بتابد از کف رخشنده ات به روز مصاف
بسان برق که بشکافد ابر نيسان را
تبارک الله از آن خنگ کوه کوهه تو
که بر نطاق نهم چرخ سوده کوهان را
پيش ز پويه دهانش ز کف تنش ز عرق
نمونه ايست عجب باد و برف و باران را
گمان بري که معلق نموده اند به سحر
ز چار گوشه البرز چار سندان را
به غير شخص کريمت برو نيافته کس
فراز کوه دماوند بحر عمان را
مطيع تست به هر حال در شتاب و درنگ
چنان که باد مطاوع بدي سليمان را
مگر نمونه وي خواست آفريد خداي
که آفريد دماوند و کوه ثهلان را
قوي قوايم او خاک را بتوفاند
چنانکه باد به گرداب لجه طوفان را
بزرگوار اميرا تويي که همت تو
زياد برده عطاياي معن و قاآن را
دو سال و پنج مه ايدون رود که بنده به فارس
شنوده در عوض مدح قدح نادان را
متاع من همه شعرست و او بس ارزانست
يکي بگو چکنم اين متاع ارزان را
کسش ز من نخرد ور خرد بنشناسد
ز پشک مشک وز خر مهره در غلطان را
تويي که قدر سخن داني و عيار هنر
برآن صفت که پيمبر رموز قرآن را
ولي تو نظم پريشانم آن زمان شنوي
که نظم بخشي يک مملکت پريشان را
چه باشد اين دو سه مه تا تو نظم کار دهي
ببنده بار دهي خاکبوس خاقان را
مرا مگو چو ترا نيست ساز و برگ سفر
هلا چگونه کني جزم عزم طهران را
ز ساز و برگ سفر يک اراده دارم و بس
که هست حامله صد گونه برگ و سامان را
بدان اراده تنها اگر خدا خواهد
نبشت خواهم کوه و در و بيابان را
به جز تو از تو نخواهم که نافريده خداي
عظيم تر ز جود تو هيچ احسان را
زوال و نقص مبيناد عز و جاه امير
چنانکه فضل خداوندگار پايان را