آراست عروس گل گلستان را
آماده شو اي بهار بستان را
وقتست که در سرود و وجد آرد
شور رخ گل هزار دستان را
شمشاد چو پاي بر زمين کوبد
ماند به گه نشاط مستان را
از برگ شقايق ابر فروردين
آويخته قطره هاي باران را
گويي کوه از شقايق رنگين
آراسته گوهر بدخشان را
در باغ ز خوشه هاي مرواريد
آويزه فکند گوش اغصان را
بوي گل و رنگ گل بهم گويي
با مشک سرشته اند مرجان را
آن ابر بهار بين که از گوهر
لبريز نموده جيب و دامان را
آن قوس قزح نگر که تو بر تو
آويخته پرده هاي الوان را
وان سنبلکان نگر که بي شانه
بر بافته گيسوي پريشان را
آن صلصلکان نگر که بي مضراب
در مثلث و بم فکنده الحان را
وان نرگسکان که همچو طنازان
بگشوده به ناز چشم فتان را
وان اقحو کان که کرده بي مسواک
چون در عدن سپيد دندان را
در هاون سيم زعفران سايد
کارد به نشاط جان پژمان را
وان سرخي شاخ ارغوان ماند
سرخ آبلهاي دست صبيان را
فصاد نماز بازويش گويي
راه از پي خون گشاده شريان را
يا بس که گزيده حور از شوخي
خون جسته ز ساق پاي غلمان را
يا دوخته تکمهاي ياقوتي
خياط به جيب جامه سلطان را
يا ماه من از دو چهره و گيسوي
دربان بهشت کرده شيطان را
زلف سيهت برآن رخ روشن
کفريست که حامي است ايمان را
ماهي است کنون که من ز شهر خويش
زين برزده ام به پشت يکران را
مهميز ز دستم از پي رفتار
آن صاعقه سير برق جولان را
گه سفته به نعل سنگ کهساران
گه رفته به موي دم بيابان را
گه رفته به قله يي که از رفعت
جا تنگ نموده عرش يزدان را
اي بس شب قيرگون که از حيرت
گم گشت ره مدار دوران را
اي بس شب تيره کاندرو دستم
نشناخت ز آستين گريبان را
ده ناخن من نکرد بر رخ فرق
از پلک دو چشم موي مژگان را
صد بار به سينه دست ماليدم
بر سينه نيافتم دو پستان را
پروانه صفت دلم در آن شبها
با شمع رخ تو بست پيمان را
وز آرزوي لبت در آن ظلمات
جستم چو سکندر آب حيوان را
القصه من اي پري به ياد تو
کردم يله کشور سليمان را
چون کشته خشک تشنه آبم
سيراب کن اي سحاب عطشان را
آن باده ناب ده که پنداري
با لاله سرشته اند ريحان را
بر طور تجلي ار کند نورش
از هوش برد کليم عمران را
گر خوانچه ما ز نقل رنگين نيست
رنگين سازم ز خون دل خوان را
در ديگ طلب به آتش سودا
بريان کنم اي پسر دل و جان را
ليکن مزه شراب شورابست
وين نکته مسلم است مستان را
در من نمکي چنانکه بايد نيست
بگشا تو ز لب سر نمکدان را
زان خال سياه و لعل شورانگيز
پلپل نمکي بپاش بريان را
ني ني دل و جان مرا به کار آيد
بريان نکنم براي جانان را
دل بايد و جان که تا توانم کرد
مدح از دل و جان سليل سلطان را
شهزاده عليقلي که شمشيرش
درهم شکند چو شير ميدان را
از لوح ضمير او قضا خواند
ديباچه رازهاي پنهان را
در جامه قدر او قدر بيند
نه چرخ و سه فرع و چار ارکان را
برهم دوزد چو ديده شاهين
از مار خدنگ کام ثعبان را
اي کوفته سر ستاره را گرزت
زانگونه که زخم پتک سندان را
چون صاعقه کابر را زهم درد
تيغ تو برد به رزم خفتان را
اندر خبر است کايزد از قدرت
بر صورت خود نگاشت انسان را
اقرار کند بدين خبر هر کاو
بيند به رخ تو فر يزدان را
آن روز که هستي از تو شد کامل
سرمايه به باد رفت نقصان را
در حفظ تو هست نقش هر معني
جز رسم و اثر که نيست نسيان را
در ملک جلالت آنچه خواهي هست
جز نام و نشان که نيست پايان را
شمشير تو کوه را زهم درد
زآنگونه که ماهتاب کتان را
رونق برد از کمال شيوايي
يک بيت تو صدهزار ديوان را
هر گه که به قصد بزم بنشيني
بينند پر از نشاط ايوان را
وانگه که به عزم رزم برخيزي
يابند پر از نهنگ ميدان را
با فسحت عرصه جلال تو
تنگ است مجال ملک امکان را
با نعمت سفره نوال تو
خرد است نعيم باغ رضوان را
در حشر ز بيم تو گنه کاران
با سر سپرند راه نيران را
احسان ترا چه شکر گويد کس
کز جود تو شکرهاست احسان را
از طوفان کي بلرزدت اندام
کز وهم تو لرزهاست طوفان را
با جود تو مور ازين سپس نهند
در خاک ذخيره زمستان را
سوده است مگر عطارد کلکت
بر جاي مداد جرم کيوان را
کاندر سخن تو رفعت کيوان
آيد به نظر همي سخندان را
زانسان که فلک اسير حکم تست
گويي نبود اسير چوگان را
از رشک کفت چو لعل رماني
خون در جگر است در عمان را
آورده سحاب دست در پاشت
ني سان به خروش ابر نيسان را
وز حسرت دود مطبخ خوانت
چشمي است پر آب ابر آبان را
از بس که رساست جامه قدرت
گسترده به عرش و فرش دامان را
تا با رخ يار نسبتي باشد
هر سال به فضل گل گلستان را
تا محشر نسبت غلامي باد
با خاک ره تو چرخ گردان را