دوشينه چون کشيد شه زنگ لشکرا
سلطان روم را ز سر افتاد افسرا
باز سفيد روز بپرد از آشيان
زاغ شب سياه بگسترد شهپرا
تاريک شد سپهر چون ظلمات وندرو
تا زان ستاره چون به سياهي سکندرا
چونان شبي دراز که پنداشتي قضا
يکره بريده نافش با روز محشرا
افروخت چهره زين تل خاکستري سهيل
چون از درون توده خاکستر اخگرا
گفتي فرشته است به بالاي اهرمن
روشن فلک فراز هواي مکدرا
گردون پر ستاره بر آن قيرگون هوا
چون بر سر نجاشي اکليل قيصرا
يا گفتئي به کين تهمتن به سرنهاد
پولادوند ديو زراندود مغفرا
وز اختران معاينه ديدم کنار چرخ
زانگونه کز قراضه زر نطع زرگرا
مرغ هوا و ماهي دريا به خواب و من
بيدار و چشم دوخته در چشم اخترا
کز در صداي سندان برخاست کانچنانک
پنداشتي ز چرخ بغريد تندرا
گفتم هلاکيي ء که به در حلقه مي زني
گفتا نگار گفتم بخ بخ درا درا
برجستم و دويدم و در را گشود و بست
کردم سلام و تنگ کشيدمش دربرا
بوييدمش دمادم موي مجعدا
بوسيدمش پياپي قند مکررا
هر غمزه اش به جانم صد جعبه ناوکا
هر مژه اش به چشمم صد قبضه خنجرا
از فرق تا قدم همه جان مجسما
وز پاي تا به سر همه روح مصورا
بر چشم اشکبارم ماليد زلف خويش
وين قصه راست شد که به بحر است عنبرا
بر روي زرد من لب شيرين به عشوه سود
وين حرف شد يقين که به ني هست شکرا
بنشاندمش به مجلس و از زلفکان او
از بهر خويش کردم بالين و بسترا
بي شمع و بي چراغ ز روي منورش
شد همچو روز روشن بزمم منورا
آري چراغ و شمع نبايد به حکم عقل
چون چهره برفروزد خورشيد خاورا
گفتم بهل که عود به مجمر در افکنم
شکرانه قدوم تو ترک سمنبرا
گفتا به عود و مجمر حالي چه حاجتست
با زلف و چهر من چه کني عود و مجمرا
ما گرم گفتگو که برآمد ز آسمان
ابري سياه تيره تر از جان کافرا
گفتي که دزد مخزن شاه است از آن قبل
کش بود آستين همه پر در و گوهرا
هر در و گوهري که فرو ريخت در زمان
شد همچو گنج قارون در خاک مضمرا
جادوست گفتئي که به نيرنگ و جادوئي
کرد از بخار خشک روان لؤلؤ ترا
چون بختيان مست که کف بر لب آورند
توفيد و ريخت کف ز دهانش بر اغبرا
گو بنگرش نشيب سپهر ار نديده کس
در قلزمي معلق ديوي شناورا
سيلي ز هر کرانه روان شد که هيچ کس
نارست بي سفينه گذشتن به معبرا
گفتم کنون چه بايد گفتا شراب ناب
زان مي که چون سهيل درخشد به ساغرا
آوردمش به پيش شرابي که گفتئي
جان را گرفته اند به تدبير جوهرا
زان مي که گر برابر آبستني نهند
بينند روي بچه ز زهدان مادرا
چشم خروس ريختم از ناي بلبله
وز حلق بط فشاندم خون کبوترا
او مست جام مي شد و من مست چشم او
ياللعجب که مستي من بد فزون ترا
آري شراب را بود ار صد هزار شور
با شور عشق يار نباشد برابرا
باري ز هر کران سخني رفت در ميان
زان سان که هست رسم حريفان همسرا
تا رفته رفته پرسشي از حال من نمود
هم زان قبل که مهتري از حال کهترا
گفتا چه مي کني و چساني و حال چيست
مسکيني از جفاي جهان با توانگرا
گفتم ميان فقر و غنايم وزين قبل
خنثاست بخت من که نه ماده است ونه نرا
نفسم صبور و قلب شکور است لاجرم
خشنودم از زمانه برزق مقدرا
ليکن به حکم آن که ضرور است اکتساب
آهنگ پاي بوس ملک دارم ايدرا
گفتا به فصل دي که سخن بفسرد به کام
گويي سفر کنم نکنم هيچ باورا
حاشا که وحي صادق دانم حديث تو
به خود تو جبرئيلي و نه من پيمبرا
فصلي چنين که گويي از برف کوهسار
ز استبرق سفيد به سر کرده چادرا
فصلي چنين که گويي کردند تعبيه
تأثير پشت سوهان در طبع صرصرا
بالله اگر نگاه برون آيد از دو چشم
چون سنگ بفسرد به ميان ره اندرا
گفتم ز شوق درگه داراي روزگار
نهراسم از نسيم دي و باد آذرا
گيرم جهنده باد بود نيش ناچخا
گيرم فسرده آب بود نوک نشترا
ايدون به پشت گرمي الطاف کردگار
در يخ چنان روم که در آتش سمندرا
گفتا ز مال و حال چه داري بسيج راه
گفتم هلا بنقد دو اسب تکاورا
يک اسب بنده نيز به لار است و دزد پار
بر دست و کس درين ستمم نيست ياورا
گفتا جز اين دو هيچ ضرور است گفتمش
يک مشت زر دو اسب تکاور يک استرا
ارباب جاه نقدي اگر وام من دهند
اسباب راه يکسره گردد ميسرا
گفتا به قرض کس ندهد يک قراضه زر
بس تجربت که رفته درين باب مرمرا
اکنو منت رهي بنمايم به حکم عقل
ليکن به شرط آنکه شود بخت ياورا
گر خدمتي امير بفرمايدت بري
در نزد اولياي خديو مظفرا
فرض افتدش که هر چه تو خواهي ببخشدت
از شوق خدمت ملک ملک پرورا
گفتم مرا به خدمت مير بزرگوار
ايدون وسيله بايد راوي سخنورا
گفتا که بهتر از اسدالله خان که هست
در گوش مير گفتش چون سکه برزرا
خاني که صيت جود و سخايش به شرق و غرب
ساريست چون فروغ مه و مهر انورا
در زورقي که دم زني از حزم و عزم او
او کار بادبان کند اين کار لنگرا
وصف حلاوت سخنش چون رقم کني
نبود عجب که خامه بچسبد به دفترا
از شش جهت گريخت نيارد عدوي او
مانند مهره يي که درافتد به ششدرا
مانا شکافت زهره چرخ از عتاب او
ورنه سبب کدام که چرخ است اخضرا
محروم باد حاسد او از لقاي او
زيرا کزين بتر نتوان يافت کيفرا
صدرا امير ديوان دانم که با تواش
صدقيست بينهايت و مهريست بيمرا
تنها نه با جناب تو از فرط اتحاد
چون يک روان پاک بود در دو پيکرا
با خلق روزگار چنان مهربان بود
کاو را دعا کنند به محراب و منبرا
داني تو بلکه شهري لابلکه عالمي
کاري که او نمود درين مرز و کشورا
ملکي گشود و مملکتي را نمود امن
بي زحمت سياست و بي رنج لشکرا
چون موسي کليم به يک چوب دست کرد
ملکي ز ملک مصر فزون تر مسخرا
ماران فتنه خورد بيکره عصاي او
ناگشته چون عصاي کليم الله اژدرا
نازل ز آسمان شود اسما از آن بود
نامش نبي که هست نبي سان به گوهرا
آزاد کرده کرم اوست هرکه هست
چه طفل شيرخوار و چه شيخ معمرا
با عدل او عجب نه که زالي چو آفتاب
با طشت زر به باختر آيد زر خاورا
اندر سه مه ذخيره سي ساله خرج کرد
از بهر نيک نامي شاه فلک فرا
هر کس کند ذخيره زر و سيم و گنج و مال
او رابود ذخيره شه مهرگسترا
ايدون گواه عدل وي اين داستان بس است
کايد به گوش خلق حديثي مرورا
کامد به شهر شيراز از يک دو روزه راه
گم گشت بارگيري بارش همه زرا
هر دزد و هر طريده که ديدش به رهگذار
گشتش ز ره به خطه شيراز رهبرا
غير از رضاي شاه که جويد به جان و دل
آيد به چشم هر دو جهانش محقرا
در گفت مي نيايد القصه آنچه کرد
او از کمال و قدر در اين بوم و اين برا
يک روز دم زني اگر اندر حضور وي
در حق من شود همه کامم ميسرا
تا خود چه مي شود که من از يک کلام تو
يک عمر بر حوايج گردم مظفرا
تا رسم در زمان بود از گفته هاي نغز
تا نام در جهان بود از کلک و دفترا
بادش عدو نوان و بدانديش ناتوان
دولت جوان و حکم روان يار در برا
نصرت قرين و چرخ معين فتح همنشين
حاسد غمين و بخت سمين خصم لاغرا