دوشم ندا رسيد ز درگاه کبريا
کاي بنده کبر بهتر ازين عجز با ريا
خواني مرا خبير و خلاف تو آشکار
داني مرا بصير و نفاق تو بر ملا
گر دانيم بصير چرا مي کني گنه
ور خوانيم خبير چرا مي کني خطا
ما گر عطا کنيم چه خدمت کني به خلق
خلق ار کرم کنند چه منت بري زما
ماييم خالق تو چو حاصل شود تعب
خلقند خواجه تو چو واصل شود عطا
اجراي من خوري و کني خدمت امير
روزي من بري و کشي منت کيا
گه چون عسس مدارت از خون بي کسان
گه چون مگس قرارت بر خوان اغنيا
گاهي چو کرم پيله کشي طيلسان به سر
گاهي ز روي حيله کني پيرهن قبا
يعني به جذبه ايم نه شوريده از جنون
يعني به خلسه ايم نه پيچيده در ردا
تا کي شود به رهگذر جرم ره سپر
تا کي کني به معذرت جبر اکتفا
گويي که جبر باشد و باکت نه از گنه
داني که جرم داري و شرمت نه از خدا
آخر صلاح را نبود فخر بر فجور
آخر نکاح را نبود فرق از زنا
مقتول را ز قاتل باطل بود قصاص
مظلوم را ز ظالم لازم بود جفا
کس گفت رنگها همه در خامه قدر
کس گفت ننگها همه در نامه قضا
در گردش است لعبت و لعاب در کمين
در جنبش است خامه و نقاش در قفا
ميغست در تصاعد و قلاب آفتاب
کاهست در تحرک و جذاب کهربا
ديو از براي آنکه به خويشت شود دليل
نفس از براي آنکه ز کيشت کند جدا
آن از طريق شرع کند با تو دوستي
وين در لباس زهد شود با تو آشنا
آن نرم نرم شبهه باطل کند بيان
وين خند خند نکته ناحق کند ادا
آن طعنه گو که ياوري دين ذوالمنن
وين خنده زن که پيروي شرع مصطفا
گر جز قبول ملت اجداد کو دليل
ور جز وثوق عادت اسلاف کو گوا
اين گويدت همي به تجاهل که حق کدام؟
وي راندت همي به تعرض که رب کجا؟
اين دزد کاروان و تو مسکين کاروان
آن رند و اوستا و تو نادان روستا
آن آردت ز مسلک توحيد منصرف
وين آردت به مهلک تزوير رهنما
تو در ميانه هايم و حيران و تن زده
آکنده از سفاهت و آموده از عما
بر ديده خلوص تو حاجب شود هوس
بر آتش نفاق تو دامن زند هوا
سازد ترا به شرک خفي ديو ممتحن
آرد ترا به کفر جلي نفس مبتلا
نفس ترا کسالت اصلي شود معين
طبع ترا جهالت فطري شود غطا
گويي گه صلوة که شرعست ناپسند
راني گه زکوة که دين است ناروا
تا رفته رفته دغدغه دل شود قوي
تا لمحه لمحه تقويت دل کند قوا
گويي به خود که رب ز چه رفتست در حجاب
راني به دل که حق ز چه ماندست در خفا
گر زانکه هست، حکمت پنهان شدن کدام
ور زانکه نيست پيرو فرمان شدن چرا
تا چند مکر و دغدغه اي ديو زشت خو
تا چند کفر و سفسطه اي مست ژاژخا
بر بود من دليل بس اين چرخ گرد گرد
بر ذات من گواه بس اين دير ديرپا
کوبنده يي ببايد تا دف کند خروش
گوينده يي ببايد تا که کند صدا
سريست زير پرده که مي پويد آسمان
آبيست زير پره که مي گردد آسيا
بي نوبهار گل نشود بوستان فروز
بي کردگار که نشود آسمان گرا
شاه ار ترا به تخت منقش دهد جواز
مير ار ترا به کاخ مقرنس زند صلا
مدحت کني نخست به نقاش آن سرير
تحسين کني درست به معمار آن بنا
گويي به کلک صنعت نقاش آفرين
راني به دست قدرت معمار مرحبا
آخر چگونه کوه بدان شوکت و شکوه
آخر چگونه چرخ بدين رفعت و علا
بي قادري به وادي هستي نهد قدم
بي صانعي به عرصه امکان زند لوا
آخر چگونه عرش بدين پايه و شرف
آخر چگونه مهر بدين مايه و بها
بي آمري بسيط جهان را شود محيط
بي خالقي فضاي زمين را دهد ضيا
اسباب فرش من چه کم از کاخ پادشه
آيات عرش من چه کم از عرش پادشا
با اين گنه اميد تفضل بود گنه
با اين خطا خيال ترحم بود خطا
الا به يمن طاعت برهان حق علي
الا به عون مدحت سلطان دين رضا
اصل کرم ولي نعم قايد امم
کهف و ري اما هدي آيت تقا
سطح حيات، خط بقا، نقطه وجود
قطب نجات، قوس صفا، مرکز وفا
نفس بسيط، عقل مجرد، روان صرف
مصباح فيض راح روان روح اتقيا
مصداق لوح، معني نون، مظهر قلم
نور ازل چراغ ابد مشعل بقا
منهاج عدل تاج شريعت رواج دين
مفتاح صنع درج سخن گوهر سخا
فيض نخست، صادر اول ظهور حق
مرآت وحي رايت دين آيت هدا
معني باء بسمله، مسند نشين کن
مصداق نفس کامله عزلت گزين لا
گر حکم او به جنبش غبرا دهد مثال
ور راي او به رامش گردون دهد رضا
راند قضا پياپي کاجراست اي قدر
گويد قدر دمادم کامضاست اي قضا
پاينده دولتيست بدو جستن انتساب
فرخنده نعمتيست بدو کردن اقتدا
بيمي که با حمايت او بهترين ملک
سلطان به يک تعرض او کمترين گدا
عکسي ز لوح حکمت او هرچه در زمين
نقشي ز کلک قدرت او هرچه در سما
گر پرسد از خداي که يارب کراست حق
الحق فيک منک اليک آيدش ندا
ارواح انبيا همه بر خاک او مقيم
اشباح اوليا همه در راه او فدا
با نسبت وجود شريف تو ممکنات
اي ممکنات را به وجود تو التجا
خورشيد و سايه، روز و چراغ آفتاب و شمع
دريا و قطره، در و خزف برد و بوريا
اصل و طفيل، شخص و شبه، قصد و امتحان
بود و نبود، ذات و صفت عين و اقتضا
فياض و فيض، علت و معلول، نور و ظل
نقاش و نقش، کاتب و خط، باني و بنا
معني و لفظ، مصدر و مشتق مفاد و حرف
عين و اثر عيان و خبر، صدق و افترا
بالله من قلاک بصيرا فقد هلک
تالله من اتاک خبيرا فقد نجا
ذات تو سرفراز به تمجيد ذوالمنن
نفس تويي نياز ز تقديس اصفيا
از گوهر تو عالم ايجاد را شرف
از هستي تو دوحه ابداع را نما
در پيشگاه امر تو بي گفت و بي شنود
در کارگاه نهي تو بي چون و بي چرا
اضداد بي مسالمه با يکدگر قرين
ابعاد بي منازعه از يکدگر جدا
اخلاف راشدين تو گنجينه شرف
اسلاف ماجدين تو آيينه صفا
يکسر به کارگاه هدايت گشاده دست
يکسر به بارگاه امامت نهاده پا
در پرده ولايت عظمي نهفته رو
بر مسند خلاقت کبري گزيده جا
نفس تو بوستاني معطور و دلنشين
ذات تو گلستاني مطبوع و جان فزا
نو رسته لاله ايست از آن بوستان ادب
نشکفته غنچه ايست از آن گلستان حيا
غمگين شود به هر چه تو غمگين شوي رسول
شادان شود به هرچه تو شادان شوي خدا
خورشيد گر نه کور شد از شرم راي تو
دارد چرا ز خط شعاعي به کف عصا
شرعي که بر ولاي تو حايل شود دغل
وحي که بي رضاي تو نازل شود دغا
هر نيش کز خليل تو نوشيست دلنشين
هر نوش کز عدوي تو نيشيست جانگزا
مهر ترا ثواب مخلد بود ثمر
قهر ترا عذاب مؤبد بود جزا
آنجا که قدرتست اثر نيست از جهت
آنجا که صدر تست خبر نيست از فضا
با شوکت تو چرخ اسيريست منحني
با همت تو مهر فقيريست بينوا
خرم بهشت اگر تو برو نگذري جحيم
رخشان سهيل اگر تو برو ننگري سها
از فر هستي تو بود عقل را فروغ
از نور گوهر تو بود نفس را بها
در کارگاه امر تويي مير پيش بين
در بارگاه ملک تويي شاه پيشوا
بي رخصت تو لاله نمي رويد از زمين
بي خواهش تو ژاله نمي بارد از هوا
گويا شود جماد اگر گوييش بگو
پويا شود نبات اگر گوييش بيا
مردود پيشگاه تو مردود کاينات
مقبول بارگاه تو مقبول ماسوا
مستوثق ولاي تو ننديشد از اجل
مستظهر و داد تو نگريزد از فنا
در مکتب کمال تو خردي بود خرد
از دفتر نوال تو جزوي بود بقا
جسم ترا به مسند ناسوت مستقر
روح ترا ز بالش لاهوت متکا
گنجي که بد سگال تو بخشد کم از خزف
رنجي که نيکخواه تو خواهد به از شفا
حب تو گر عدوست به جان مي خرم عدو
مهر تو گر بلاست به دل مي برم بلا
خاري که از خليل تو مي خوانمش رطب
دردي که از حبيب تو مي دانمش دوا
دل با تو گر دو روست ز دل مي برم اميد
جان با تو گر عدوست ز جان مي کنم ابا
خوفي که از ديار تو باشد به از امان
فقري که در جوار تو باشد به از غنا
بيمم نه باو داد تو از آتش حجيم
باکم نه با ولاي تو از شورش جزا
در روز حشر جوشن جان سازم آن و داد
در وقت نشر نشرت تن سازم آن ولا
قاآنيا اگر چه دعا و ثناي شاه
اين ديو رااذي بود آن روح را غذا
زان بر فراز عرش سرافيل را سرور
زين بر فرود فرش عزازيل را عزا
ليکن ترا مجال بيان نيست در درود
ليکن ترا قبول سخن نيست در ثنا
دشت دعا وسيع و سمند تو ناتوان
بام ثنا رفيع و کمند تو نارسا
زين بيش بر طبق چه نهي جنس ناپسند
زين بيش بر محک چه زني نقد ناروا
اين عرصه ايست صعب بدو بر منه قدم
وين لجه ايست ژرف بدو بر مکن شنا
گيرم که در کلام تو تأثير کيمياست
دانا به کان زر نکند عرض کيميا
گيرم که عنبرين سخنت نافه ختاست
کس نافه ارمغان نبرد جانب ختا
ختلان و خنگ چاچ و کمان، روم و پرنيان
توران و تير مصر و شکر هند و توتيا
کرمان و زيره بصره و خرما بدخش و لعل
عمان و در حديقه و گل جنت و گيا
گر رايت از مديح شناسايي است و بس
خود را شناس تا نکني مدح ناسزا
ور مقصد از دعا طلبت نيل مدعاست
خود را دعا کن از پي تحصيل مدعا
شه را هر آنچه بايد و شايد مقرر است
بي سنت ستايش و بي منت دعا
آن راکه افتخار دعاو ثنا بدوست
نايد ثنا ستوده و نبود دعا روا
يارب به پادشاه رسل ماه هاشمي
يارب به رهنماي سبل شاه لافتي
يارب به زهد سلمان آن پير پارسي
يارب به صدق بوذر آن مير پارسا
يارب به اشک ديده گريان فاطمه
يارب به سوز سينه بريان مجتبي
يارب به اشک چشم اسيران ماريه
يارب به خون خلق شهيدان کربلا
يارب به آفتاب امامت علي که هست
مفتاح آفرينش و مصباح اهتدا
يارب به نور بينش باقر که پرتويست
از علم او ظهور کرامات اوليا
يارب به فر مذهب جعفر که جلوه ايست
از صدق او شهود مقامات اوصيا
يا رب به جاه موسي کاظم که بوقبيس
با علم او به پويه سبق برده از صبا
يارب به پادشاه خراسان کش آسمان
هر دم کند سجود که روحي لک الفدا
يارب به جود عام محمد که کرده اند
تعويذ جان ز حرز جواد وي انبيا
يارب به مهر برج نقاوت نقي که يافت
هجده هزار عالم ازو نزهت و نوا
يارب به نور دعوت حسن حسن که هست
هستي او حقيقت جام جهان نما
يارب به نور حجت قائم که تا قيام
قائم به اوست قائمه عرش کبريا
فضلي که از شدايد برزخ شوم خلاص
رحمي که از مهالک دوزخ شوم رها
برهانم از وساوس اين نفس دون پرست
دريابم از کشاکش اين طبع خودستا
چندم به کارگاه طلب نفس در تعب
چندم به بارگاه فنا روح در عنا
مگذار بيژنم را در قعر تيره چه
مپسند بهمنم را در کام اژدها
ادعوک راجيا و اناديک فاستجب
يامن يجيب دعوة داع اذا دعا
فاستغفري لذنبک با نفس و اهتدي
بالله ان ربک يهدي لمن يشا