شماره ١٤

اي خامه مشک افشان چون نامه نگار آيي
اين مطلع شاهي را عنوان کتابم کن
« اي ساقي خوش منظر مست مي نابم کن
روي چو مهت بنماي بيهوش و خرابم کن »
کيفيت بيداري خون کرد دلم ساقي
برخيز و شرابم ده بنشين و به خوابم کن
هر وقت که مي خواران پيمانه مي نوشند
از چشم خمارينت سرمست شرابم کن
من زهر فراقت را زين پيش نمي نوشم
صهباي وصالم ده، فارغ ز عذابم کن
پيش لب نوشينت تا کي به سؤال آيم
گر بوسه نمي بخشي يک باره جوابم کن
رخساره نشان دادي بي دين و دلم کردي
بگشاي خم گيسو بي طاقت و تابم کن
خواهي که در اين عالم يک عمر کنم شاهي
در خيل غلامانت يک روز حسابم کن
ترسم که بر خسرو داد از تو برم آخر
شيرين دهنا رحمي بر چشم پرآبم کن
شه ناصردين کز دل پير فلکش گويد
کز جمله حجابت يک باره خطابم کن
صد بار فروغي من با دل بر خود گفتم
بنواز دلم باري آن گاه عتابم کن