شماره ٨

شاه بيت غزل بنده سه بيت از شاه است
که فروزنده تر از گوهر شهوار بود
« دل من مايل آن لعبت فرخار بود
جان من در ره آن شوخ دل آزار بود
زلف مشکين خم اندر خمش از بوالعجبي
توده مشک دمد طبله عطار بود
مست از خانه خود چون بخرامد بيرون
دل ز دستش برود هر چه که هشيار بود»
ترسم آخر نرسد نوبت خون خواهي من
بس که در ره گذرش کشته بسيار بود
چنگ در تار سر زلف بتي بايد زد
زان که حيف است کسي اين همه بي کار بود
در ره عشق بريزد آن چه تو را دربار است
ره رو کعبه همان به که سبک بار بود
به که در پرده بپوشند رخ خوبان را
راز عشاق چرا بر سر بازار بود
زان خريدار سيه چشم غزالانم من
که غزلهاي مرا شاه خريدار بود
سبب نقطه ايجاد ملک ناصر دين
که مدار فلکش در خط پرگار بود
ملکا شعر فروغي همه در مدحت توست
که چنين صاحب اشعار گهربار بود