شماره ٣

اين چار رباعي از شه تاجور است
کارايش ديوان قضا و قدر است
چون بنويسي دهنده کام دل است
چون بسرايي برنده هوش سر است
«امروز سوار اسب رهوار شدم
از بهر شکار سوي کهسار شدم
آن قدر به چنگ باز و تيهو آمد
کز کثرت قتلشان در آزار شدم »
«باران ز هوا هم چو سرشکم آيد
وز آمدنش به دشت رشکم آيد
زان راه که باريدن باران ز چه روست
آنجا که چو سيل از مژه اشکم آيد»
«ديدار تو ديدنم ميسر نشود
هيچم به تو ماه روي رهبر نشود
هر چند کز آتش غمت مي سوزم
ليکن گويم که چون تو دلبر نشود»
«دوري تو کرد زار و رنجور مرا
بي روي تو ديو است کنون حور مرا
گر وصل تو بار دگرم دست دهد
در هر دو جهان بس است منظور مرا»