ماه فروردين جهانرا از در ديدار کرد
ابر فروردين زمين را پر بت فرخارکرد
باد گويي نافه هاي تبتستان بردريد
باغ گويي کاروان شوشتر آوار کرد
گلبن سرخ آستين صد ره پر ياقوت کرد
گلبن زرد آستين کر ته پر دينار کرد
اين بهار خرم شادي فزاي مشکبوي
خاک را بزاز کرد وباد را عطار کرد
تاز چشم نرگس تازه بنفشه دور شد
غنچه گل با شکوفه ارغوان ديدار کرد
چشم نيلوفر چو چشم ماندگان در خواب شد
تانم نسيان دو چشم لاله را بيدار کرد
زند واف زند خوان چون عاشق هجر آزماي
دوش بر گلبن همي تا روز ناله زار کرد
ازنواي مرغ گويي خواجه سيد به باغ
مطربي پنجاه را چون خسروي بر کار کرد
خواجه حجاج آنکه از جمع بزرگان جهان
ايزد اورا برگزيد و بر جهان سالار کرد
عيد همچون حاجيان نوروز را پيش اندرست
اينت نوروزي که عيدش حاجب و خدمتگرست
عيد اگرنوروز را خدمت کند بس کار نيست
چاکر نوروز را چون عيد سيصد چاکرست
عيد را زينت زمال وملک درويشان بود
زينت نوروز هم باري به نوروز اندرست
بر زمين اور ا به هر گامي هزاران صورتست
بر درخت او را به هر برگي هزاران گوهرست
تيغهاي کوه از وپر لاله و پر سوسنست
مرزهاي باغ ازو پر سنبل و سيسنبرست
پاره هاي سنگ ازو چون تخته هاي بسدست
تلهاي ريگ ازو چون توده هاي عنبرست
کوه ازو پر صورتست و دشت ازو پر لعبتست
باغ ازو پر زينتست و راغ ازو پر زيورست
بوستان خواجه راماند، نماندکز قياس
بوستان خواجه سيد بهشت ديگرست
خواجه را سر سبز باد و تن قوي تا بر خورد
زين همايون بوستان کاين خواجه را اندر خورست
دشت گويي گستريده حله ديباستي
کوه گويي توده بيجاده و ميناستي
کشتزار از سبزه گويي آسمانستي درست
وآسمان ساده را گويي کنون صحراستي
ارغوان لعل گويي دو لب معشوق ماست
لاله خود روي گويي روي ترک ماستي
گلبن اندر باغ گويي کودکي نيکوستي
سوسن اندر راغ گويي ساقيي زيباستي
از درخت سيب و بادام شکفته بوستان
راست پنداري که فردوسي پر از حوراستي
ابر گويي کشتي پر گوهرستي درهوا
رعد گويي ناله و غريدن درياستي
قطره باران چکيده در دهان سرخ گل
در عقيقين جام گويي لؤلؤ بيضاستي
اندرين نوروز خرم، بر گل سوري، به باغ
ياد خواجه خورد مي مي، گر مرا ياراستي
خواجه حجاج آن کوکس نبوده در جهان
که به رادي دست او را در جهان همتاستي
اندرين گيتي به فضل و رادي او را يار نيست
جز کريمي و عطا بخشيدن او را کار نيست
تيز بازاري همي بينم سخا را نزد او
اينت بازاري که در گيتي چنين بازار نيست
از پي نام بلند و از پي جاه عريض
ملک او و مال او را نزد او مقدار نيست
بهترين چيزي به نزد اهل دانش دانشست
هيچ دانش نيست کو را اندر آن ديدارنيست
گرچه در هر چيز گفتاري بود گوينده را
هيچ کس را در کمال و فضل او گفتار نيست
گوش نشنيده ست گفتاري ازو کز روي طعن
کس تواند گفت کاين گفتار چون کردار نيست
زود تيز و زود تند آزار باشد هر شهي
خواجه باري زود تيز و زود تند آزار نيست
زايران را بار باشد هر زماني نزد او
ور چه درد ده روز پيشش مهتران را بار نيست
از بلندي همت او وز بزرگي اصل او
همچنين زيبد از و اين نيکويي بسيار نيست
همتي دارد که جز فرق ستاره نسپرد
هيبتش حايل چنان کاندر جهان همت خورد
هر چه ماهي باشد اندر قعر دريا خون شود
گر سموم هيبتش بر قعر دريا بگذرد
وربه دي مه باد جودش بگذرد بر کوه ودشت
خار خشک و سنگ خارا لاله بيرون آورد
شير، گر عدلش برانگيزد، در اقليمي دگر
دست و پايش لرزه گيرد چون شکاري بنگرد
دولت او را در کنار خويش پرورده ست و او
در کنار خويش چون فرزند زاير پرورد
مهتران بسيار ديدم کس چنين مهتر نبود
راست گويد هر که گويد مردم از مردم برد
گر سخن گويد سخندان بايد اندر پيش او
تامعاني ياد گيرد تا نکتها بشمرد
کس بود کو ظن برد کاندر هنر گشتم سمر
خويشتن را جاهلي يابد چودر او بنگرد
چشم بد زو دور باد و دولتش پاينده باد
تا ز عمر و از جهان و از جواني بر خورد
مهتر گو را چو حاتم کهتر و در بان بود
گر کسي گويد چنو باشد کسي نادان بود
آنکه اين انديشه او را باشد او را مرده دان
گو چنو باشد کسي گر کالبد چون جان بود
همچنين باشد به صورت ليکن اندر باب فضل
نيست ممکن کاندرين گيتي چنوانسان بود
پيش مردم چند گويي از سخا وهمتش
کاين دو چيزي نيست کان از مردمان پنهان بود
نام رادي و بزرگي جز بر او بر ديگران
از در تحقيق صرف تهمت و بهتان بود
از پي آن تاز خورشيدش فزون باشد شرف
مشتري خواهد که او را شرفه ايوان بود
بس کسا کاندر گهر و اندر هنر دعوي کند
همچو خر در خرد ماند چون گه برهان بود
خواجه بي دعوي همي برهان نمايد زين دو چيز
خواجه را برهان نمودن زين دوچيز آسان بود
تنگدل گردد چو عاشق از غم معشوق خويش
گر زماني خوان او بي زاير و مهمان بود
تابه فروردين جهان چون حله رنگين شود
بوستان پر لاله و پر سوسن و نسرين شود
تا چو از گل شاخ گل چون افسر کسري شود
وز سمن شاخ سمن چون محفه شيرين شود
تا چو باغ از برگريزان چون تن بيدل شود
آسمان از ابر تيره چون دل غمگين شود
تا چو سرو از برف گرد اندر کشد سيمين زره
برگ شاخ رز چنان چون غيبه زرين شود
تا بدان وقتي که همچون گوي سيمين گشت سيب
نار همچون حقه گرد عقيق آگين شود
يا چو لاله گردد اندر دشت چون تابان چراغ
باده اندر خم چو رخشان آذر بر زين شود
شاد باد و دوستش از شادي او شاد باد
تا عدو زين انده و غم بيدل و بيدين شود
دوستانش را شود حنظل طبر زد در مذاق
هر سو موبر تن برخواه او زوبين شود
ماه فروردين و سال نو بر او فرخنده باد
هر سخن کاندر جهان باشد کنون آمين شود