همي گفتم که کي باشد که خرم روزگار آيد
جهان از سر جوان گردد بهار غمگسار آيد
بهار غمگسار آيد که هر کس را به کار آيد
بهاري کاندر و هر روز مي را خواستار آيد
زهر بادي که بر خيزد کنون بوي بهار آيد
کنون ما را ز باد بامدادي بوي يار آمد
چو روي کودکان ما درخت گل به بار آيد
نگار لاله رخ باما به خرم لاله زار آيد
مي مشکين گسارد تا گه بوس و کنار آيد
هوا خوش گردد و با طبع خسروسازگار آيد
کرامي خوردن آيينست، مي خوردن کنون بايد
بپرس از من که مي خوردن درين ايام چون بايد
نخست اندر ميان باري مي بيجاده گون بايد
پس آنگه ساقي پاکيزه چون سيمين ستون بايد
دو سه رودي بيکجا ساخته چون ارغنون بايد
سرود مطرب ساده طرب را رهنمون بايد
به هر دوري که مي خوردي، طرب کردن فزون بايد
موافق دوستان يکدل همي نيک آزمون بايد
دل اندر شادي و رامش به آرام وسکون بايد
زمجلس دشمن خسرو به هر حالي برون بايد
مي اکنون لعل تر گردد که گل رخسار بنمايد
تو گويي گل همي هر روز در مي رنگ بفزايد
مي از گل گونه بستاند، گل از مي رنگ بربايد
گل و مي را تو پنداري که يک مادر همي زايد
نگارينا بدين شادي مرا گر مي دهي شايد
مي اکنون ده که مي تن را همي چون روح دربايد
طبيب من گلست و گل مرا جز مي نفرمايد
دل زاهدکه مي بيندبه مي حقا که بگرايد
گل آنک وقت آن آمد که چشم از خواب بگشايد
چو روي خوبرويان مجلس خسرو بيارايد
نگارا بوستان اکنون نداني کز چه سان باشد
گشاده آسمان ديدستي اندر شب؟ چنان باشد
ازين سو نسترن باشد از آن سو ارغوان باشد
بهشتي در ميان باشد بهاري بر کران باشد
درختان را همه پوشش پرند و پرنيان باشد
هواي بوستان همچون هواي دوستان باشد
بيا در بوستان چونان که رسم باستان باشد
تو سروي و گلي و سرو و گل در بوستان باشد
گلي ليکن ز تو تا سرخ گل چندان ميان باشد
که از قدر بلند شاه تا هفت آسمان باشد
نگارا چند ره گفتي که چون وقت بهار آيد
ترا بامن گه مي خوردن و بوس و کنار آيد
بهار آمد همي گوي برو تا گل به بار آيد
همي نوميديم زين وعده نوميدوار آيد
ترا زين وعده اندر دل به روزي صد هزار آيد
مرا آري بدين گفتارت اي جان استوار آيد
چو چيزي از تو بشنيدم دل آن را خواستار آيد
گر اندر دل نداري، باد پيمودن چه کار آيد
ترا ترسم که بوس من همي بر چشم خوار آيد
نداني کز لبم بوي بساط شهريار آيد
دلا يار دگر جستي بدين کار از تو خوشنودم
تو از زاري بياسودي من از خواري بياسودم
تن اندر مهر آن کز من نينديشد بفرسودم
روان اندر هوا و مهر بد مهري بيالودم
نه روزي راست بنشستم نه يک شب شادبغنودم
نه براميد آن کاخر مگر زين کار برسودم
نگاري بر کفم دادي که چون آواش بشنودم
بر آن کس کاين نگاراز کف او گم شد ببخشودم
بدين خوبي که تو کردي ترا بسيار بستودم
محل و جاه تو اي دل بر خسرو بيفزودم
بهار آمد من و هر روز نو باغي و نوجايي
به گشتن هر زمان عزمي به بودن هر زمان رايي
قدح پر باده رنگين به دست باده پيمايي
چو مرغ از گل به گل هر ساعتي ديگر تماشا يي
نگاري با من و رويي نه رويي بلکه ديبايي
ازين خوشي، ازين کشي، ازين در کار زيبايي
خردمندي که از رايم خبر دارد به ايمايي
غزلگويي که مرغان را به بانگ آرد به آوايي
من و چنگي و آن دلبر که او را نيست همتايي
زمن کرده مديح شاه را هزمان تقاضايي
امير عالم عادل نبيره خسرو غازي
جلال دولت عالي امين ملت تازي
ملک بو احمد محمود زيباي سرافرازي
شهنشاهي که روز جنگ با شيران کند بازي
ايا شاه جهانداري که فردي و بي انباز ي
چه اندر مملکت گيري، چه اندر مملکت سازي
بزرگي راو شاهي را، هم انجام و هم آغازي
جهانداري زتو نازد، تو از فضل و هنر نازي
تو آن شاهي که گيتي را زبد کيشان بپردازي
به تيغ و تير خان و مان بدخواهان بر اندازي
نباشد بس عجب شاها! اگر شادي کندشاهي
ز چون تو شه، که شاهان چون ستاره اندو تو چون ماهي
چنان کز تو به نزديک منست اي خسرو آگاهي
ز تو تا خسروان چندان بودکز ماه تاماهي
ايا مرگاه شاهي را به جاي يوسف چاهي
جهان از عيب و آهو پاک باشد تا تو بر گاهي
زبس پرهيز و بي طمعي و ازبس دست کوتاهي
ولايت را نکو داري رعيت را نکو خواهي
نکو رويي نکو خويي نکو طبعي نکو خواهي
ترا پرهيز پيران داد يزدان در به برناهي
اميرا در دل هر کس ترا جايي همي بينم
دل هر مهتري را سوي تو رايي همي بينم
به تو هر راد مردي را تو لايي همي بينم
نه در گيتي چو تو پيري و برنايي همي بينم
نه در شاهي ترا ياري و همتايي همي بينم
دلت را چون فراخ و پهن دريايي همي بينم
زتو اندر جهان پيوسته آوايي همي بينم
زعدل تو ولايت را چو ديبايي همي بينم
ترا زين کارداني کارفرمايي همي بينم
ز راي ملک آرا ملک آرايي همي بينم
اگر فضل و هنر بايد همي فضل و هنر داري
وگر اصل و گهر بايد همي اصل و گهرداري
به هر کاري توان داري زهر علمي خبر داري
زمال و ملک دنيا نام نيکو دوست ترداري
همه گفت نکو نامي چوسيم و زر ز بر داري
نداندکس که تو اندر نکو نامي چه سر داري
زنام بدهميشه خويشتن را برحذر داري
شهان رسم دگردارندو تو رسم دگرداري
به رسم نيکو از شاهان گيتي سر زبر داري
همه راه و نهادو عادت و رسم پدر داري
پسر کو چون پدر باشد ستايش را سزا باشد
پدر کز جان و دل چونان پسر جويد و رواباشد
پسر نزد پدر زيرا گرامي تر عطا باشد
به خاصه چون پسر نيکو خو و نيکو لقا باشد
پسر بايد که چون تو نيکنام و پارسا باشد
خطا گفتم چو تو اندر جهان ديگر کجا باشد
هر آن کس کو بي انديشه سخن گويد خطا باشد
چگونه پارسا باشد کسي کو پادشا باشد
کسي کو پادشاه و مهتر و فرمانروا باشد
به آن کوشد که او را همت و کام وهوا باشد
به رنج دل تو پروردي اميرا نيکنامي را
چنان چون مادر دلسوز فرزندگرامي را
سخا را دوستر داري . . . مر نامي را
ثنارا بيشتر جويي که غمگين شادکامي را
عطاي تو بر آورده ست خاصي را و عامي را
چو نام تو يميني و اميني و نظامي را
بشويد راي تو از روي شبها تيره فامي را
کف جود تو چون پدرام گرداند نظامي را
هزار آلت فزون داري بزرگي و همامي را
جهان پيش تو زين گردن نهاده مر غلامي را
دل سلطان نگه داري ترا هر روز به باشد
چنين باشي جهان از قدر تو بسيار که باشد
پسر کو با پدر همدل بود هر روز مه باشد
به خاصه چون پدر گيتي گشاي و تاج ده باشد
چنين بايدکه هر کس رابتو احسنت و زه باشد
کمانت روز و شب با دشمن سلطان بزه باشد
حديث تو همه با دشمنانش «دار» و «ده » باشد
جواب تو مرايشان را به هر گفتار نه باشد
هميشه دامنت با دامن طاعت گره باشد
ترا با ديگران اندر چنين معني فره باشد
جز از سلطان زهر شاهي که باشددر هنر بيشي
چنان چون کاندر آن بيشي به قدر و منزلت پيشي
معين ديني و ويران کننده بدعت کيشي
بدان ماندکه دين پاک را نزديکتر خويشي
ولي رادر دهن نوشي عدو را بر جگر نيشي
عدو خيشست و تو چون ماه تابان آفت خيشي
جز از نيکي نفرمايي جز از نيکي نينديشي
خويي داري نکو و آنگه به صورت چون خوي خويشي
ز چندين مال و چندين زر که بر پاشي و بپر يشي
عجب باشد که باشددر جهان تنگي و درويشي
اميرا همتي داري که با او هيچ برنايي
ندانم با چنين همت کرا باشد توانايي
جهانداري به خود کامي عطا پاشي به خود رايي
بزرگان را عطا دادن بياموزي و بنمايي
ترا بايد جهان تا تو مراورا کارفرمايي
در گفتار دربندي در کردار بگشايي
چو نوشروان به عدل و داد گيتي را بيارايي
به تيغ تيز باغ پادشاهي را بپيرايي
به وقتي کر شرف گويند با خورشيد همتايي
دل سلطان نگه داري بپنهاني و پيدايي
خداوندا بدين مايه بکردم برتو استادي
نه زان گفتم من اين کز تو پدر را نيست آزادي
تو اندر خدمت سلطان مثل با جنبش بادي
فزونتر کو ترا فرمود هرگز پاي ننهادي
به خدمت کردن بسيار داد خويشتن دادي
بدين سلطان ز تو شادست و تو از خويشتن شادي
همايوني بر سلطان زمادر نيکدل زادي
به فرخ فال بر گيتي در اقبال بگشادي
زعدل وداد تو گم گشت نام جور و بيدادي
هميشه همچنين بايد هميشه همچنين بادي
خداوندا نديدم هيچ سالاري به سنگ تو
نه اندر کارها شاهي به آيين و به هنگ تو
نباشد کوه را وقت درنگ تو در نگ تو
جهان هرگز نخواهد تا توباشي آدرنگ تو
به وقت کارزار خصم و روز نام و ننگ تو
فلک درگردن آويزد شغا و نيملنگ تو
نيايد هيچ شاهي سوي تو هرگز به جنگ تو
ور آيد باز گرداند ز راه او را خدنگ تو
به آتش ماند اندر جنگ تيغ آب رنگ تو
خداوند آب گردانيد آتش را به چنگ تو
اجل خواهد که همچون تيغ مردمخوار تو باشد
قضا خواهد که همچون تير جان او بار تو باشد
ز بيم تيغ تو آن را که دشمن دار تو باشد
همه ساله دو رخ بر گونه دينار تو باشد
ظفر درجنگها دايم سپهسالار تو باشد
جهان راچشم و گوش و دل سوي گفتار تو باشد
هميشه دولت و پيروزي اندر کار تو باشد
خداي اندر همه وقتي معين و يار تو باشد
اجل با تيغ تو باشد کجا پيکار تو باشد
قضا باتيغ تو آنجا رود کآزار تو باشد
به وقتي کز دولشکر گاه بانگ کوس برخيزد
خروش کوس گردان را زخواب خوش برانگيزد
علامت کش به گوش نيزه منجوق اندر آويزد
برآيد نيلگون ابري که گل برزعفران بيزد
يلان را سرخي اندر روي با زردي در آميزد
بخندد تيغ و از چشمش بوقت خنده خون ريزد
چو گويند اينک آمد مير تا با خصم بستيزد
ز دو لشکر نماند هيچ سالاري که نگريزد
کسي کز مرگ ننديشد نه از کشتن بپرهيزد
ز بيم و هيبت شمشير او بر اسب خون ميزد
گر اندرو وهم گنجيدي جهان ميدان تو بودي
ور اندر عقل شايستي سپهر ايوان تو بودي
چو هندوي فلان، رضوان به در، دربان تو بودي
درخت طوبي اندر ساحت بستان تو بودي
هميدون کوثر اندر ژرف ماهيدان تو بودن
به خلوت هر شبي حور دگر مهمان تو بودي
هر آن چيزي کز آن انديشه کردي زان تو بودي
از ايزد آيتي چون نام تو درشان توبادي
پس از فرمان ايزد در جهان فرمان تو بودي
بقاي اين جهان اندر گرامي جان تو بودي
اميرا! توبه هر خوبي و نيکويي سزاواري
ازيرا خوب کرداري چنان چون خوب ديداري
توان گفتن ترا کاندر جهان فردي و بي ياري
به دانايي و بينايي و بيداري و هشياري
حديث ملک و کار عالم و شغل جهانداري
تو اندرخواب به ورزي که ديگر کس به بيداري
بخيلي را همي اندر ديار خويش نگذاري
کريمي را ورادي را همي آيين پديد آري
بکوشي تادل کس را به گفتاري نيازاري
تو گر خواهي چنين چيزي نداني کرد پنداري
سزاي تو ترا شاها ندانم آفرين گفتن
همي شرم آيدم زين خام گفتاري چنين گفتن
خجل گشتم ز بس حلم ترا کوه وزمين گفتن
فرو ماندم ز بس جود ترا ماء معين گفتن
حديث تيغ و تيرو قصه تاج و نگين گفتن
ترا بر کشوري يا برفزونتر زان امين گفتن
جلال وهمت و قدر ترا چرخ برين گفتن
پناه داد و دين خواندن بلاي کفرو کين گفتن
چه خوانم مرترا شاها که دل شد سير ازين گفتن
بگو تامن بگردانم ترا مدح متين گفتن
خداوندا! گهر داني که شهري پر گهر بيند
بکوشد تا بچيند هر چه درقيمت ز بربيند
چو بر گردد گهر هر جاي از جنس دگر بيند
زمين را از گهر چون گلستان بارور بيند
همه گوهر سزاي تاج و زيباي کمر بيند
کمينه گوهر اندر قيمت يک تنگ زر بيند
بماند خيره در چندين گهر کز پيش در بيند
نداند زان چه برگيرد، که اندر پيش بر بيند
گهرهاي بهايي گونه گون اندر گذر بيند
گذرها را همه پراز لآلي و گهر بيند
جوان دولت خداوندا! جوانبخت و جوان بادي
فراوان دوستان داري به کام دوستان بادي
جهانداري ترا زيبد خداوند جهان بادي
ز دولت بهره ور بادي به شاهي شادمان بادي
هميشه کامران بودي، هماره کامران بادي
به از نوشين روان گفتي به از نوشيروان بادي
ز گردون بي ضرر بادي به گيتي بي زيان بادي
بقاي دين و دولت رابه دست و دل ضمان بادي
ازين نوروز فرخنده به شادي جاودان بادي
دل من مر ترا شاها چنان خواهد، چنان بادي