در مدح امير ابو احمد محمد بن محمود غزنوي گويد

چون موي ميان داري چون کوه کمر داري
چون مشک زره داري چون لاله سپر داري
گويي که ترا دارم، بردار ببر، ليکن
گفتار دگر داري، کردار دگر داري
دل در کف تو دادم نايافته بر زان لب
زان دل که ترا دادم جاناچه خبرداري
جان نيز به تو بخشم جان را چه خطر باشد
ني ني که چو دل داري بسيار بطر داري
جور تو يکي باشد داد تو نگر چندين
با داد چه کين داري با جور چه سرداري
شاهيست مرا يارا باعدل عمر همدل
بنديش ازو گرهش داري و بصرداري
بو احمد بن محمود آن شير شکن خسرو
کز بخشش او عالم پر زيور وزر داري
گردونش همي گويد اي خوب سير پهلو
بسيارادب داري بسيار هنرداري
اي مير خراسان را شايسته پسر يکسر
آيين پدر داري کردار پدر داري
گراصل و گهر بايد با گنج و گهر همبر
هم گنج و گهر داري هم اصل و گهر داري
فخر همه شاهاني خورشيد سيرشاها
ازدريادل داري وز کوه جگرداري
هم فضل به کف کردي هم علم زبر کردي
از فضل سپه داري وز علم حشرداري
اندر سفري دايم برسان قمر ليکن
هم دست سزا (؟) داري هم روي قمر داري
سالار فکن گردي بد خواه شکر شاهي
در تيغ قضا داري در تير قدر داري
در جنگ عدو گيرد ار کوه سپر پيشت
او کوه سپر دارد تو نيزه سپرداري
کوه از تو عجب دارد، باداز تو عبر گيرد
چون قصد حضر کردي چون راي سفر داري
بر خصم نشان باشدبر دشمن اثر ماند
تا تيغ به کف داري تا خود به سر داري
تير تو جگر دوزد سهم تو زفر بندد
بس خانه کز آن بيکس زين زير و رزبرداري
در دست هنر داري در خلقت فرداري
ديدار علي داري کردار عمر داري
جايي که درر بايد جايي که غرر بايد
معلوم غرر داري مفهوم درر داري
بر درگهت از مادح زوار همي بينم
اين را به طرب داري آنرا به بطر داري
زان دست که دريا شد با او شمرکوچک
بس کس که غني داري دينار شمر داري
زر تو همي گويد زرم نه حجر پس چون
گاهش چو حجر داري گاهش چو مدر داري
از گنج تو زربيرون چون حلقه ز در گويي
ازسيم گران داري وززر چو حجر داري
تا خرماآرد تا آبي بار آرد
آفاق به کف داري معشوق به بر داري
تا چرخ کمان دارد تا کوه کمر دارد
از فخر کمان داري و ز عز کمرداري