اي پسر هيچ ندانم که چگونه پسري
هر زمان با پدر خويش به خوي دگري
با چنين خو که تو داري پسرا، گربه مثل
صبر ايوب مرا بودي گشتي سپري
تنگدل گردي چون من سوي توکم نگرم
ور سوي تو نگرم تو به دگر سونگري
بوسه ندهي ونخواهي که کسم بوسه دهد
پس تواي جان پدر رنج و عناي پدري
گر نخواهي که مرا بوسه دهد جز تو کسي
تو مکن نيز گه بوسه چنين حيله گري
من به پروردن تو رنج بدان روي برم
که تو در جستن کام دل من رنج بري
به مراد دل من باش و دلم نيز مخور
گر همي خواهي کز صحبت من بر بخوري
تير بالايي و ماننده تيري که ترا
هر چه نزديکتر آرم تو زمن دورتري
مکن اي دوست که گر من ز تو بر تابم روي
بسکه تو گريي و من گويم خوناب گري
من نه از بيکسي اندر کف تو دادم دل
که مرا جز تو بتانند به خوبي چوبري
دل بدان يافتي از من که نکو داني خواند
مدحت خواجه آزاده به الفاظ دري
خواجه سيد ابو سهل رئيس الرؤسا
احمد بن الحسن آن بار خداي هنري
آن مهي يافته از گوهر و زيباي مهي
وان سري يافته بر خلق و سزاوار سري
نعمت و مال جهان را بر او نيست شرف
اينت مردي خطري، شاد زياد اين خطري
مهتري کرده و آموخته در خانه خويش
مهتري کردن و آن مهتري او را گهري
از عطا دادن پيوسته و خوشخويي او
ادباي سفري گشته براو حضري
زنده کرد او به بزرگي و هنر نام پدر
اين چنين بايد کردن پدران را پسري
پايگاه وزرا يافته نزديک ملک
از نکو رايي و دانايي و تدبير گري
در شمار هنرش عاجز و سر گشته شوي
گر تواني به مثل قطره باران شمري
گر تو خواهيش و گر نه به تو اندر بشلد
زراوچون به در خانه او بر گذري
لاجرم ناموري يافت بين عادت خوب
به چنين عادت نادر نبود ناموري
طلعتي دارد و خويي چو رخ خويش بديع
فري آن طلعت فرخنده و آن خوي فري
اي کريمي وسخي بار خدايي که مدام
از همه خلق به دينار همي شکر خري
اندرين دولت ماننده تو کيست دگر
چه به نيکو سيري وچه به نيکو نظري
عادتي داري نيکو ورهي داري خوب
فضل را راهبري تا تو بدين راهبري
زينت ملک خداوندي و اندر خور ملک
صدر ديوان شه شرقي و آنرا ز دري
بخل نزديک تو کفرست و سخانزد تو دين
مرد دين دوست بود آري از کفر بري
زبرين چرخ فلک زير کمين همت تست
نه عجب گر توبه قدر از همه عالم زبري
دست طاقت به چنان همت عالي نرسد
پس تو زين همت با رنج دل و درد سري
اي جوادي که همه ميل سوي جود کني
اي کريمي که همه راه کريمي سپري
چون سخن خواهي گفتن همه ساده نکتي
چون هنر خواهي جستن همه ساده جگري
شير نر وقت هنر پيش تو روباه شود
زشت باشد که ترا گويم تو شيرنري
هنر و فضل تو بر خلق چرا عرضه کنم
چون به نزديک همه خلق به هر دو سمري
تا چو نوروز درآرد سپه خويش به باغ
باغ پرلاله نو گردد و گلهاي طري
تا که گردد که و کهسار تو تختي ز گهر
دشت و هامون چوبساطي شو از شوشتري
شاد بادي و توانا و قوي تا به مرا د
گه ولي پروري وگاه معادي شکري
مجلس تو ز نکو رويان چون باغ بهار
پر تذروان خرامنده و کبکان دري
گوش تو سوي سماع و لب نو سوي شراب
چشم تو سوي دو رخساربت کاشغري