در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود گويد

زنخداني چون سيم وبراو از شبه خالي
دلم برد و مرا کرد ز انديشه خيالي
ندانستم هرگز که به آساني و زودي
دل چون مني از ره بتوان برد به خالي
دلم خال نبرده ست، مهي برده که با وي
مهي با سپري گرد به مانند هلالي
زماني که بي آن گرد زنخ باشم ماهيست
شبي کز بر آن خال جدا مانم سالي
چو بنشست چنانست که از نسرين تلي
چو برخاست چنانست که از سرو نهالي
کجا چهره او بود چه باغي و چه دشتي
کجا قامت او بود چه سروي و چه نالي
دهانش به گه آنکه همي خندد گستاخ
چنانست که آلوده به مي گشته سفالي
به هر بوسه کزو خواهم نازي و عتابي
به هر باده کزو خواهم غنجي و دلالي
مرا گفت که مي خواه وبه خدمت مشو امروز
گمان برد که من بدهم حقي به محالي
ندانست که من خدمت سلطان معظم
بند هم به هواي دلي و بلکه به مالي
خداوند بزرگان و جهانداران مسعود
که هر روز به فتحيش زند دولت فالي
کجا حمله او بود چه يک تن چه سپاهي
کجاهيبت او بود چه شيري چه شکالي
بي از آنکه در ابروش گره بيني ياخم
عمودي ز چهل من بخماند چو دوالي
نه چون اوبه همه باب توان يافت نظيري
نه چون او ز همه خلق توان يافت همالي
زشاهان و بزرگان وجهانداران او راست
به هر فضلي دست و به هر فخر مجالي
بگيرد گه پيکار حصاري به خدنگي
ببخشدگه کردار جهاني به سؤالي
سپاهي را برخاک نشاند به نبردي
جهاني را از خاک برآرد به نوالي
به اقصاي جهان از فزع تيغش هر روز
همي صلح سکالد دل هر جنگ سکالي
دلي کز تپش هيبت او تافته گردد
اگر ز آهن و رويست چه آن دل چه زکالي
وبالي بود آن دل که چنين باشد در تن
نگر تا نشود برتو دل شاد و بالي
کسي کوبه حصاري قوي از طاعت اوتافت
بتر زانکه به گفتار زني شد به جوالي
خلافش برد آن را که خلافش به دل آرد
ز عزي و جلالي سوي عزلي و نکالي
بسا کس که ز بيمش به خلافي که در آورد
فتاداز سر منظر به بن غاري و غالي
بديدارش هر کس که نباشد خوش و خرم
شود هر مژه در چشمش نيشي و نصالي
نه بي طاعت او شاد شود کس به اميدي
نه بي خدمت او راه برد کس به کمالي
جهانرا ز پس اندازو ره خدمت او گير
ترا راه نمودم ز حرامي به حلالي
همه خلق بر اين شاه و بدين ملک عيالند
بتقدير جهاني وبي اندازه عيالي
ز شاهان وبزرگان من ازو ديده ام و بس
عطا دادن و بخشيدن بي هيچ ملالي
به کردار و به آيين و به خوهاي ستوده
جماليست جهان را و که داند چه جمالي
ز بس عدل و ز بس داد چنان کرد جهان را
که ازشير نينديشد در بيشه غزالي
ازين بنده نوازي و ازين عذر پذيري
ازين شرمگني نيک خويي خوب خصالي
بقا بادش چندان که ز فرسودن ايام
شودکوه دماوند به کردار خلالي
به پيراستن کار و به آراستن ملک
ازو يافته هر شاهي رسمي و مثالي
سرايش را هر ساعت و ملکش را هر روز
دگر گونه جمالي و دگر گونه جلالي