در توصيف باغ امير يوسف سپهسالار گويد

باغيست دلفروز و سراييست دلگشاي
فرخنده بادبر ملک اين باغ و اين سراي
زين گونه باغ هيچ نديدم به هيچ شهر
زين گونه جاي هيچ نديدم به هيچ جاي
باغي چنان که بر در او بگذري اگر
ازهر گلي ندا همي آيد که اندرآي
اين باغ و اين سراي دل افروز را مباد
جز مير يوسف ايچ خداوندو کدخداي
مير بزرگ سايه و مير بزرگ نام
مير بلند همت و مير بلند راي
پاينده بادمير به شادي و فرخي
بر کف گرفته باده رنگين غمزداي
شاه اندرين سراي نشسته به صدر ملک
وز دوسوي سرا همه ترکان دلرباي
او تکيه کرده بر چمن باغ و پيش او
آزادگان نشسته و بت چهرگان به پاي
بت چهرگان چابک چونان که زلفشان
باشد هميشه برسمن ساده مشکساي
زين روي باغ صف بتان ملک پرست
زان روي صف رود زنان غزلسراي
با چنگ چنگ و بر بط بونصر در عتاب
وندر ميان باغ خوش اندر گرفته پاي
مير اندر آن ميان بنشاط و نهاده گوش
گاهي به رود و گه به زبان ملک ستاي
هر روز دولتي دگر و نو ولايتي
وان دولت وولايت درخشندي خداي
هر جايگه که راي کند دولتش رفيق
هر جايگه که روي نهد بخت رهنماي
شاهان به وقت بخشش ازآن شاه يافته
گه ساز و گه ولايت و گه اسب و گه قباي
در جنگ ودر سفر ز دو سايه جدا مباد
از سايه علامت واز سايه هماي