هزار منت بر ما فريضه کرد خداي
که شاد کرد دل مابه مير بارخداي
امير ماعضد دولت و مؤيد دين
که بر بزرگان فرخنده سايه تر زهماي
سپهبدي که چو خدمتگران به درگه اوست
جمال ملک در آن طلعت جهان آراي
هميشه بر تن و برجان او به نيک دعا
هزار دست بود برگرفته پيش خداي
در اين ميانه که او مي نخورد و بر ننشست
شنيده اي که دل خلق هيچ بود به جاي
ز هيچ باغ شنيدي نواي عود نواز
زهيچ خانه شنيدي سرود رود سراي ؟
دل مخالف و بيگانگان شادي دوست
همه شتاب گرفت از نواي بر بط و ناي
نخورد هيچ کسي مي، که روزگار نگفت
به مي، که زود مراين مي خورنده را بگزاي
ترنج زرد همي خواست شد به باغ امير
سپهر گفت مر او را که نيست وقت بپاي
نه آب ديدم بر روي سروران حشم
نه رنگ ديدم در روي لعبتان سراي
به درگه ملک شرق هر که را ديدم
نژند و خسته جگر ديدم و دل اندر واي
همه جهان به دل سوخته همي گفتند
که يا الهي! مکروه را به ما منماي
من آن کسم که مرا اندرين ميان که گذشت
نه روح بود و نه عقل و نه دست بود و نه پاي
خداي عزوجل رحم کرد بر دل من
به فضل و رحمت بگشاد کار کارگشاي
زمانه نوشد و گيتي ز سر جواني يافت
امير به شد و اينک به باده دارد راي
هزار سال زياد وهزار سال خوراد
ميي چومهره ز دست بتان مهر افزاي
گهي به بست درين بوستان طبع فروز
گهي به بلخ ودر آن باغهاي روح افزاي
سياه چشمان در پيش و باده ها در دست
يکي به گونه روي و يکي به رنگ قباي
سرايهاش همه پر ز سر و ديبا پوش
وثاقهاش همه پر ز شير دندان خاي
در سرايش پر خسروان و محتشمان
چو جان و دل همه آنجا بخدمتش برپاي
به طرف ديگر بگذر که خازنش بيني
نشسته از پي بخشيدنش درم پيماي
امير يوسف زين کف گشاده و سخي است
که گنج قارون با دست او ندارد پاي
تو فرخي که ترا اين چنين خداونديست
بناز و شادزي و هر گز از طرب ماساي
به مالهاي جهان جاه خدمتش مفروش
زخسروان جهان جز به خدمتش مگراي
رضاي و طاعت او جوي و هر که را بيني
همي همين شنوان و همي همين فرماي
هميشه مجلس اوبا نشاط و شادي باد
سراي دشمن اوبا خروش و ناله واي