در تهنيت مهرگان و مدح عضد الدوله امير يوسف

مهرگان رسم عجم داشت به پاي
جشن اوبود چو چشم اندرباي
هر کجا در شدم از اول روز
با مي اندر شدم و بر بط و ناي
تامه روزه در آميخت بدوي
آنهمه رسم نکو ماند به جاي
کارها تنگ گرفته ست بدوي
روزه تنگخوي کج فرماي
با چنين ماه چنين جشن بود
همچو در مزکت آدينه سراي
زين سبب دان که تسلي منست
مير ابو يعقوب آن بار خداي
عضد دولت يوسف کز فضل
هر چه بايست بدو داد خدي
از بزرگان و ز تدبير گران
پيشدستست به تدبير و به راي
زو مبارزتر و زو پر دلتر
ننهد کس به رکيب اندر پاي
دايم از زنگ زره بر تن او
چون پرباز بود پشت قباي
جنگجوييست که با حمله او
نبود هيچ مبارز را پاي
هيچ کس نيست که با شاه جهان
يک سخن گويد ازين شاه ستاي
گويد: اي بار خداي ملکان
يا همايونتر از بال هماي
آن دل را دو تن نازک را
رنج وانديشه چندين منماي
تا کي اين رنج ره و گرد سفر
وين تکاپوي دراز و شو و آي
لشکر آراي چنين يافته اي
تو بياساي و ز شادي ماساي
هر چه ناکرده بمانده ست ترا
در بر او کن و اورافرماي
او خود انديشه کار تو برد
دل زانديشه به يکره بزداي
تاببيني که به يک سال کند
پر زدينار و درم قلعه ناي
او همانست که پيش تو ستد
دره کشمير از لشکر راي
او همانست که از گردن خويش
مرد را کرد به رمح اندرواي
جوشن خويش در او پوش و مپوش
تو برو بازوي خوبان فرساي
بر همه گيتي اورا بگمار
وانگهي برهمه گيتي بخشاي
گربه جنگ آيد پوشيده زره
واي برهر که به جنگ آيد واي
شير آهن خاي آن روز شود
از نهيب و ز فزع بازو خاي
اسب اورا چه لقب ساخته اند
مملکت گير و ولايت پيماي
اسب او با کوس آموخته تر
ز اشتر پير به آواز دراي
اي فريدن ظفر رستم دل
اي مبارز شکر گرد رباي
آخر اين کارترا بايد کرد
دل بدين دارو بدين کار گراي
تو بدين از همه شايسته تري
همچنين باش و همه ساله تو شاي
ناگشاده به جهان آنچه بماند
تو به فرمان شهنشه بگشاي
دوستانش را يک يک بنواز
دشمنانش را يک يک بگزاي
تو بزي خرم و پاينده بباش
روز و شب مجلس و ميدان آراي
گل و مي خواه بر اين جشن امشب
از رخ نخشبي و دولب قاي