دوش همه شب همي گريست به زاري
ماه من آن ترک خوبروي حصاري
برد و بناگوش سايبانش همي کرد
يک ز دگر حلقه هاي زلف بخاري
از بس کآب دو چشم او بهم آمد
قيمت عود سيه گرفت سماري
نرمک نرمک مرا به شرم همي گفت :
با بنه ميرقصد رفتن داري ؟
گفتم: دارم، که امر مير چنينست
گفت: به غزنين مرا همي بگذاري؟
گر تو مرا دست بازداري بي تو
زير نباشد چو من به زردي و زاري
مير نگفته ست مرترا که: روا نيست
کآرزوي خويش را به راه بياري
گر بتواني ببر مرا گه رفتن
تا نشود روز من ز هجر تو تاري
چون به ره انده گسار باتو نباشد
انده و تيمار خويش با که گساري ؟
گفتم: کانده گسار من به ره اندر
خدمت ميرست گفت: محکم کاري
پشت سپه مير يوسف آنکه ستوده ست
نزد سواران همه به نيک سواري
آنکه ز باران جود او چو بخيلان
وقت بهاران خجل شد ابر بهاري
اي درم از دست تو رسيده به پستي
زر ز بخشيدنت فتاده به خواري
روز عطا هرکفي از آن توابريست
پس تو شب و روز در ميان بخاري
بحرت خوانم همي و ابرت خوانم
نه ز پي آن که دود روي بحاري
بلکه بدان خوانمت که تو به دل و دست
گوهر بپراکني و لؤلؤباري
بخشش پيوسته را شمار نگيري
خدمت خدمتگران همي بشماري
نامزد ز ايران کني گه کشتن
گر به مثل گلبني به باغ بکاري
بند گشاي خزانه تو چه کرده ست
کو را هزمان به دست جود سپاري
جود هلاک خزانه باشد و هر روز
تازه هلاکي تو بر خزانه گماري
معدن علمي چنان که مکمن فضلي
مايه حلمي چنان که اصل وقاري
جم سير و سام رزم و دارا بزمي
رستم کرداري و فريدون کاري
گرچه تبار تو خسروان جهانند
توبه همه روي سرفراز و تباري
تا تو به رزمي چو زهر زود گزايي
تا تو به بزمي چو شهد نوش گواري
پيش تن دوستان ز رنج پناهي
در جگر دشمنان فروخته ناري
حلق بدانديش رابرنده چو تيغي
ديده بدخواه را خلنده چو خاري
روز و شب از آرزوي جنگ و شبيخون
جز سخن جنگ بر زبان نگذاري
پيل قوي تن زيشک ياري خواهد
توزدو بازوي خويش خواهي ياري
خون ز دل سنگ خاره بردمد ار تو
صورت تيرو کمان بر او بنگاري
گاو ز ماهي فرو جهد گه رزمت
گر تو زمين را زنوک نيزه بخاري
باد خزاني ز ابر پيلان کرده ست
از پي آن تا ترا کشند عماري
تا نکند موم فعل عنبر هندي
تا ندهد بيد بوي عود قماري
شاد زي اي رايت تو مايه دولت
شاد زي اي خدمت تو طاعت باري
تابه قوي بخت توو دولت سلطان
امر تواندر زمانه گرددجاري
قصر تو باشد بلاد بصره و بغداد
باغ تو باشد زمين آمل و ساري
وز که ري در نهاله گاه تو رانند
روز شکار تو صد هزار شکاري