مرا دليست گروگان عشق چندين جاي
عجب تر از دل من دل نيافريده خداي
دلم يکي و درو عاشقي گروه گروه
تودرجهان چو دل من دلي دگر بنماي
شگفت و خيره فرو مانده ام که چندين عشق
بيک دل اندريارب چگونه گيرد جاي
حريصتر دلي از عاشقي ملول شود
دلم همي نشود، واي از اين دل من واي
نداند اين دل غافل که عشق حادثه ايست
که کوه آهن با رنج او ندارد پاي
دلا ميانه چندين هزار شغل اندر
چگونه سازي مدح امير بار خداي
جلال دولت عالي محمد محمود
امام داد گران شاه راستي فرماي
ستوده اي که گرامي تر از ستايش او
سخن بهم نکند خاطر ملوک ستاي
سخن شناسي کز بيم نقد کردن او
شودزبان سخنگوي، گنگ و يافه دراي
ز بر اوو عطاهاي اوهميشه بود
چو تختهاي عروسان سراي مدح سراي
اگر ترا سخن اندر خور ستايش اوست
زخسروان جهان جزبه خدمتش مگراي
وگر پسند کند خدمت ترا يک روز
به روز جز بدر او مکن درنگ و مپاي
چو دل به خدمت او دادي و ترا پذيرفت
زخدمت دگران دل چو آينه بزداي
کسي که خدمت جز اوکند هميشه بود
ز بهر عاقبت خويشتن دل اندرواي
توفرخي! که ترا از جهان اميد بدوست
هميشه تا بتواني زخدمتش ماساي
به عون دولت او آرزوي خويش بياب
به جاه خدمت او سربه آسمان برساي
بقاي او طلب و وقت هر نماز بگوي
که يا الهي !اندربقاي او بفزاي
ايا جمال جهان را و عز دولت را
چو روح در خور و همچون دو ديده اندر باي
به علم خواندن و قرآن نهاده اي دل و گوش
جز از تو گوش نهاده به بانگ بربط و ناي
بروز ده ره بر دولت تو حکم کنند
منجمان به سطرلاب آسمان پيماي
بزرگي و شرف و دولت وسعادت و ملک
همي درفشد ازين فرخجسته پرده سراي
شهان پيشين فر هماي بودندي
زبهر فال به هر کس کشان فتادي راي
اگر هماي نبودي خجسته رايت تو
که داندي که همايون بود به فال هماي
به کبک ماند در پيش آن هماي جهان
تو ازميانه درون تاز و کبک رابرباي
مثال ملک چو باغيست پر شکوفه و گل
تو شادمانه تماشا کنان به باغ درآي
ز تاج شاهان پر کن حصار شادخ را
چو شاه شرق ز گنج ملوک قلعه ناي
همه ولايت خالي کن از سپاه عدو
چنان که شاه جهان هند را زلشکر راي
تو در ولايت و دولت همي گسارمدام
مخالفان را در بندو غم همي فرساي
هميشه تا که شود روز وشب به يک ميزان
چو آفتاب به برج حمل بگيرد جاي
چو آفتاب فروزان به تخت ملک بمان
چو آسمان فرا پايه در زمانه بپاي
موافقان را مهرت نبيد نوش گوار
مخالفان را خشم تو زهر زود گزاي
سراي ملکت و در وي سراي پرده تو
چو باغ پر سرو از لعبتان چين و ختاي