در مدح امير محمد وليعهد سلطان محمود

دلم مهربان گشت بر مهرباني
کشي دلکشي خوش لبي خوش زباني
نگاري چو در چشم خرم بهاري
نگاري چودر گوش خوش داستاني
به بالاي بررسته چون زاد سروي
به روي دل افروز چون بوستاني
چو با من سخن گويد و خوش بخندد
توگويي بخندد همي گلستاني
نحيفست چون خيز راني وليکن
چو تابنده ماهيست برخيز راني
زماني ازو صبر کردن نيارم
نمانم گر او را نبينم زماني
سوي حجره او شدم دوش ناگه
برون آمداز حجره در پرنياني
همي تافت از پرنيان روي خوبش
نگاريست گويي ز ارتنگ ماني
بخنديد و تابنده شد سي ستاره
از آن خنده در نيمه نارداني
مرا گفت مانا غلط کرده اي ره
بيکره فتاري ز ره برکراني
همانجا شو امشب کجادوش بودي
ره تو نه اينست برگرد جاني
در من چه کوبي ، ره من چه گيري
چه آرام گيرد دلت تا چناني
کسي را چومن دوستگاني چه بايد
که دلشاد باشد بهر دوستگاني
تو خواهي که من شاد و خوشنود باشم
به سه بوسه خشک در ماهياني
نه من خوي سگ دارم اي شير مردا
که خوشنود گردم به خشک استخواني
من آنم که چون من به روي و ببالا
به عمري نيابد کس اندر جهاني
من آن تيربالا نگارم که هرگز
چوابروي من کس نبيند کماني
من آن گلرخستم که همرنگ رويم
نديده ست هرگز گلي باغباني
نگنجد همي ذره اندر دهانم
کرا ديده اي چون دهانم دهاني
نتابد همي تار مويي ميانم
کرا ديده اي چون ميانم مياني
بدو گفتم اي مهربان يار يکدل
که هرگز نديديم چو تو مهرباني
من ار يکشب از روي تو دور بودم
مبر هر زماني دگرگون گماني
شب مهرگان بودو من مدح گويم
خداوند را هر شب مهرگاني
خداوند ماکيست آن شه که دولت
نديده ست ازو پر هنرتر جواني
محمد وليعهد سلطان عالم
خداوند هر مرز و هر مرزباني
ولي را ازو هر زمان تازه سودي
عدو را ازو هر زمان نو زياني
بوقت عطا خوش خويي تازه رويي
بروز وغا پر دلي کارداني
اگر آسمان نيست بودي نبودي
تهي همتش روزي از آسماني
نکو راي او آفتابيست روشن
کزو نور گسترده برهر مکاني
بلي آفتابست ليکن نگردد
نهان زير هر ميغي و هر دخاني
ازو راز نتوان نهفتن که رايش
کند آشکارا همي هر نهاني
صد انديشه در دل کن و پيش او رو
زهر يک دهد مر ترا او نشاني
جوانيست ناکار ديده و ليکن
ازين بخردي آگهي کارداني
نکو راي و تدبير او مملکت را
به کارست چون هر تني را رواني
نديده ست هر گز چنو هيچ زاير
عطابخشي، آزاده اي، زرفشاني
گر آن زر که اوداد بر هم نهندي
مگر آيدي چرخ را نردباني
همانا که بي نعمت او به گيتي
درين سالها کس نياراست خواني
ايا شهرياري که کرده ست مارا
هر انگشتي از توبه روزي ضماني
همي تا بيکباره بيرون نيايد
بدخشي و پيروزه و زرکاني
همي تا به کوه اندراز بهر گوهر
به آهن بودکار هر کوهکاني
تو شادان زي و خوش خور و بآرزو رس
بد انديش تو آرزومند ناني
هزاران خزان بگذران در ولايت
بهاري دل افروز با هر خزاني
ز بخت همايون ترا تا قيامت
به نو شاديي هر زمان مژدگاني