در مدح سلطان محمد بن سلطان محمود گويد

اي ابر بهمني نه به چشم من اندري
تن زن زمانکي و بياساي و کم گري
اين روز و شب گريستن زار وار چيست
نه چون مني غريب و غم عشق برسري
بر حال من گري که ببايد گريستن
بر عاشق غريب زيار و زدل بري
اي واي واندها !غم عشقا! غريبيا!
من زين توانگرم که مبادا ين توانگري
ياري گزيدم از همه گيتي پري نژاد
زان شد نهان ز چشم من امروز چون پري
لشکر برفت و آن بت لشکر شکن برفت
هرگز مباد کس که دهد دل به لشکري
اي چشم تا برفت بت من ز پيش تو
صد پيرهن ز خون تو کردم معصفري
تاجي شده ست روي من از بس که تو بر او
ياقوت سرخ پاشي و بيجاده گستري
چون لاله سرخ گشت رخ من ز خون تو
زان پس که زرد بودچو دينار جعفري
خونخواره گشتي و نشکيبي همي ز خون
آهسته خور که خون دل من همي خوري
آن خونکه تو هميخوري از دل همي چکد
دل غافلست و توبه هلاک دل اندري
اي دل تو نيز مستحق صد عقوبتي
گر غمخوري سزدکه به غم هم تو در خوري
هر روز خويشتن به بلايي در افکني
آنگه مرا ملامت و پرخاش آوري
تودرد وغم همي خوري و چشم خون تو
وين زان بود که عاقبت کارننگري
در آب ديده گاه شناور چو ماهيي
گه در ميان آتش غم چون سمندري
اي دل تو قد خويش نداني همي مگر
تو دفتر مدايح شاه مظفري
شاه جهان محمد محمود کز خداي
هرفضل يافته ست برون از پيمبري
اورا سزد اميري و اورا سزد شهي
او را سزد بزرگي و اورا سزد سري
گر منظري ستوده بود شاه منظري
ور مخبري گزيده بودمير مخبري
او را نظير نبود در نيک مخبري
اورا شبيه نبود در نيک منظري
هر کس کزو حديث نيوشد به گوش دل
گفتار او درست شود لفظ او حري
اندر عرب در عربي گويي او گشاد
واوباز کرد پارسيان را در دري
جايي که او حديث کند تو نظاره کن
تا لفظ او به نکته کني نکته بشمري
هنگام مدح او دل مدحتگران او
از بيم نقد او بهراسد ز شاعري
نقدي کند درست و درو هيچ عيب ني
کان نقدرا وفا نکند شعر بحتري
هر علم را تمام کتابيست در دلش
آري به جاهلي نتوان کرد مهتري
کهتر کسي که بنده او باشد او شهيست
کو را همي سجود کند چرخ چنبري
اي خسروي که تخت ترا چرخ همبرست
توبا بلند چشمه خورشيد همبري
با خاطر عطاردي و با جمال ماه
با فر آفتابي و با سعد مشتري
ديدار فرخ تو گواهي همي دهد
پيوسته خلق را که تو چون فرخ اختري
اي مير باش تا تو ببيني که روزگار
چون استاد خواهد پيشت به چاکري
بسيار مانده نيست که بدهد ترا پدر
آن چيز کز جهان توبدان چيز در خوري
افسربه دست خويش پدر برسرت نهد
وين آن نشان بود که تو زيباي افسري
شاهي دهد ترا که بور زي همي شهي
ديگر که پادشاه وش وشاه منظري
هر چيز کان ز آلت شاهي و خسرويست
آنرا همي به جان گرامي بپروري
تدبير ملک را و بسيج نبرد را
برتر ز بهمني و فزون از سکندري
در خواب جنگ بيني و از آرزوي جنگ
وين از مبارزي بود و ازدلاوري
چون روز جنگ باشد جز پيل نفکني
چون روز صيد باشد جز شير نشکري
روز نبرد تو نکند دشمن ترا
باناوک تو مغفر پولاد مغفري
نامت نوشته نيست کجا نام بد بود
وانجا که نام نيک بود صدر دفتري
نام نکو همي خري و زر همي دهي
بهترز گوهر آنچه همي تو بزرخري
خرج تراوفا نکند دخل تو که تو
افزون دهي زدخل، فري خوي تو فري
خورشيد را سخي چو تو دانند مردمان
خورشد با تو کرد نيارد برابري
تو زر دهي به زاير و خورشيد زرکند
چون نام زر دهي نبود نام زرگري
خورشيد زرخويش به کوهي درون نهد
کز دور چشم او بشکوهد ز منکري
وز دوستي زر که بنزديک تو بود
گاهيش دايگي کندو گاه مادري
توزر خويش خوار بدين و بدان دهي
اينست رادي اي ملک راد گوهري
زبس که زر سرخ ببخشي همه جهان
تهمت همي زنند که تو دشمن زري
ني ني که تو ز خواسته شيرين ترين دهي
وان کو جز اين دهد دگرست و تو ديگري
تاچون که از منير رازي برهنه گشت
اندر شود درخت به ديباي ششتري
تا چون به دشت لاله درخشد بسان شمع
در باغ چون چراغ بتابد گل طري
دلشاد باشد و کام روا باش و شاه باش
با چشم همچو نرگس و بازلف عنبري
آراسته سراي تو همچون بهار چين
از روميان چابک و ترکان سعتري
فرخنده باد بر تو سده تا چنين سده
ماهي هزار جشن گزاري و بگذري