در مدح امير ابو احمد محمد بن محمود گويد

اي باد بهاري خبر از يار چه داري
پيغام گل سرخ سوي باده کي آري
هم ز اول روز از تو همي بوي خوش آيد
گويي همه شب سوخته اي عود قماري
زلف بت من داشته اي دوش در آغوش
ني ني تو هنوز اين دل و اين زهره نداري
خورشيد بر آن ماه زمين تافت نيارد
دانم که تو باز لفک او جست نياري
تو با گل و سوسن زن و و من با لب و زلفش
ور برگ بود بنشين تا بوسه شماري
من دوش به کف داشتم آن زلف همه شب
وز دولب او کرده ام امروز نهاري
اي فرخي اين قصه و اين حال چه چيزست
پيش ملک شرق همي خواب گزاري
شاه ملکان مير محمد که مر اوراست
از آمل و از ساري تازان سوي باري
شاهي که ترا نعمت صد ساله بريزد
گر بر در او نيم زمان پاي فشاري
شادي و خوشي خواهي رو خدمت او کن
تا عمر به شاي و به خوشي بگذاري
چون خدمت او کردي و او در تو نگه کرد
فربه بشوي از نعمت او گر چه نزاري
افزون دهداز طمع و ز انديشه توبر
تخمي که در آن خدمت فرخنده بکاري
اي بار خداي ملکان اي ملک راد
اي آنکه همي حق همه کس بگزاري
گويي که خدا از پي آن داد ترا ملک
تا کار تبه کرده هر کس بنگاري
يک دست تو ابرست و دگردست تو دريا
هرگز نتواني که نبخشي و نباري
رسم شعرا ازتو هزار و دو هزارست
آخر ده هزاري شوي و بيست هزاري
فردا همه کار تو دگر خواهد گشتن
امروز مينديش که در اول کاري
خوابم نبرد تابه سراي تو نبينم
چون کوه فرو ريخته دينار نثاري
از دولت سلطان و ز نيکو نيت تو
اين کار شود ساخته و محکم و کاري
گيتي همه همواره ترا خواهد گشتن
زان گونه که هرگز به دگر کس نسپاري
آن روز خورم خوش که درين خابه ببينم
زين پنج هزاري رده ترکان حصاري
وين درگه و اين دشت پر از خيمه و پر مير
شهر از بنه ايشان پر مهد و عماري
از روم رسيده بر تو هديه رومي
و آورده ز بلغار ترا باز شکاري
شاهان جهان روي نهاده بردر تو
وز درد شده روي بدانديش تو تاري
من شاد همي گردم ز آنجاي بدانجاي
وين شعر به آواز برآورده چو قاري
بوالحارث ما آمده و ساخته با هم
چون طوطيک و شاري و چون طوطي و ساري
در خانه تو دولت و درخانه تو ملک
در خانه آن کس که جز اين خواهد زاري
وآن کس که تر از دل و جان دوست ندارد
چون سنگ ز بيقدري و چون خاک ز خواري
تو اسي تو باروحي کالوي و فخري (؟)
بدخواه تو مانده پي بي باره و داري (؟)
ارجو که ترا تا ابد الد هر به هر کار
توفيق بود ز ايزد و ازدولت ياري
آزاده خداوندي و خوشخوي کريمي
بافر شهنشاهي وبا زيب سواري
پردانش و پر خيري و پر فضلي و پر شرم
باسايه و با سنگي و با حلم و وقاري
آن چيست ز کردار بسنده که ترا نيست
آن چيست زنيکويي و خوبي که نداري
از دانش و فضل تو سخنهاست به هر جا
اندازه ندارد هنرو فضل تو باري
برخور تو ازين دانش و برخور تو ار اين فضل
برخور تو از ين جشن و از اين فصل بهاري
شاهي کن و شادي کن و آنکن که تو خواهي
اي داده ترا هر چه ببايد همه باري
شادي ز بتان خيزد، در پيش بتاندار
با جعد سمر قندي و با زلف بخاري
همواره بود در بر تو هر شب و هر روز
ترکي که کند طره او غاليه باري