در مدح محمد بن محمود غزنوي گويد

دل من همي جست پيوسته ياري
که خوش بگذراند بدو روزگاري
شنيدم که جوينده يابنده باشد
به معني درست آمداين لفظ باري
بتي چون بهاري به دست من آمد
که چون اوبتي نيست اندربهاري
بتي چون گل تازه کاندر مه دي
زرخسار اوگل توان چد کناري
چه قدش چه پيراسته زاد سروي
چه رويش چه آراسته لاله زاري
به کام دل خويش ياري گزيدم
که دارد چو يار من امروز ياري ؟
بدين يار خود عاشقي کرد خواهم
کزين خوشتر اندرجهان نيست کاري
دل، او را همي خواست،اورا سپردم
همين به که من کردم از هر شماري
چرا دل دهم جز بدو چون ندارم
پس از خدمت شه جز او غمگساري
شه عالم عادل داد گستر
که بي چاکر او نيابي دياري
وليعهد محمود غازي محمد
مهين خسروي برترين شهرياري
به هر فضلي اندر جهان گشته پيدا
چو تابان مهي بر سر کوهساري
گراز تو کسي کش نديده ست پرسد
که «داني ملک را»؟ چه گويي تو باري
کريمست و آزاده و تازه رويي
جوانست و آهسته و با وقاري
خوي و سيرت و راه و آيين و رسمش
پسنديده نزديک هر هوشياري
جهان پيش او روز تا شب به خدمت
ميان بسته بر گونه پيشکاري
نه اصل و بزرگيش را منتهايي
نه احسان و کردار او را کناري
نه هنگام زربخشي اوراست صبري
نه هنگام کوشش مراو را قراري
به کار اندرون داهي پيش بيني
به خشم اندرون صابر بردباري
به يک جابر آميخته حلم و صبرش
قراريست پنداري اندر قراري
به هر مادحي مل بخشد جهاني
به هر زايري سيم بخشد به باري
تهي نيست از بخشش او سرايي
چو از لشکر شاه ايران حصاري
سخاوت ميان بخيلي و دستش
بر آورده از روي و آهن جداري
هر ابري که بگذشت بر مجلس او
ز شرم کف اوشود چون غباري
غمي نيست ار با کفش بر نيايد
به صد سال شمسي ز در يا بخاري
حصاري و از ترکش او خدنگي
مصافي و از موکب او سواري
چو نالي سبک بگذراند به تيري
گران شاخ از سالخورده چناري
زده خشت زخم خدنگيش نايد
نيايد زده مورچه فعل ماري
هر آن کس که بيخواب شد ز نهيبش
نخوابد سبک ديگر ازکو کناري
نگر تا تو اسفنديارش نخواني
که آيد ز هر مويش اسفندياري
به هر کاري او را کند بخت ياري
جهان را نيايد چنو بختياري
ز اقبال سلطان بر او حاسدان را
شد از اشک هر چشم چون کفته ناري
از اين نيکوييهاي او دشمنان را
به سربود در هر زماني خماري
ز خوبي که ايزد بد و داد خواهد
همانا يکي نيست اين از هزاري
زهي خسروي کاين همه روشنايي
زراي تو گيرد همي نوبهاري
ز شادي که از تو جهان راست نونو
نبينم همي در جهان سوکواري
شکار شهان بيشتر مرغ باشد
شکار تو شيرست و نکو شکاري
چه کردار داري که در گوش هر کس
ز شکر تو بينم همي گوشواري
مرا جامه خاصه خويش دادي
چه باشدمرا بيش از اين افتخاري
چو طاووس رنگين مرا جلوه دادي
به طاووسي چون شکفته بهاري
قباي تو جز تاجداري نپوشد
نهادي مرا پايه تاجداري
فزودي مرا زين قبا تاقيامت
جمالي و جاهي به هر پود و تاري
بزرگي و جاه و جمال وشرف را
زبانيست گوينده زين هر چهاري
به ناکرده خدمت دهي حق خدمت
که ديده ست هرگز چوتو حقگزاري
همي تا ز بهر مثل بر زبانها
در آيد که هر اشتر و مرغزاري
چنان چون بگويند اندر مثلها
که پهلوي هر گل نشسته ست خاري
ترا باد هر جا که بنهند تختي
عدو را بود، هر کجا هست، داري
زخوبان و از ريدکان سرايي
به قصر تو هر خانه اي قند هاري