آن سمن عارض من کرد بناگوش سياه
دو شب تيره بر آورد زد وگوشه ماه
سالش از پانزده و شانزده نگذشته هنوز
چون توان ديدن آن عارض چون سيم سياه
روزگار آنچه توانست بر آن روي بکرد
به ستم جايگه بوسه من کرد تباه
بچکد خون ز دل من چو برويش نگرم
نتوانم کرد از درد بدان روي نگاه
شب نخسبم زغم و حسرت آن عارض و روز
تابه شب زين غم و زين درد همي گويم آه
به گنه روي سيه گردد و سوگند خورم
کان بت من به همه عمر نکرده ست گناه
او سخن گفت نتاند چه گنه تا ند کرد
گنه آن چشم سيه دارد و آن زلف دوتاه
عارضش را گنه و زلت همسايه بسوخت
خويش کي داشت کس ز زلت همسايه نگاه
گنه يک تن ويراني يک شهر بود
اين من از خواجه شنيدستم در مجلس شاه
خواجه سيد بوبکر حصيري که به دوست
چشم شاه عجم و چشم بزرگان سپاه
آن کريمي که کريمان چو ازو ياد کنند
همه برخاک نهند از قبل جاه جباه
جاه جويند بدان خدمت و با جاه شوند
برتر از خدمت آن خواجه چه عزست و چه جاه
خدمت او کن و مخدوم شوو شاد بزي
من از اينگونه مگر ديدم سالي پنجاه
اندرين دولت صد تن بشمارم که شدند
همه از خدمت او با کمر زر و کلاه
قبله محتشمانست درخانه او
کس نبيند تهي از محتشمان آن درگاه
او بر کس نشود هرگز و يک مهتر نيست
کو نيايد به زيارت بر او چندين راه
هر که او بيش چو در مجلس آن خواجه نشست
بدو زانو شود و خواجه مربع برگاه
چون بر شاه بود هر که بود جز پسران
پيش او باشد، حشمت تو ازين بيش مخواه
پايگاهيست مر او را بر آن شاه بزرگ
زين سخن کس نشناسم که نباشد آگاه
او بر شاه به فضل و به هنر گشت عزيز
زين قبل بينم ازو جمله زبانها کوتاه
زان خداوند مر اين مهتر باهمت را
هر زمان بيش بود نيکويي ان شائالله
برسد جايي کز مرتبت و جاه و خطر
بزند خيمه زربر سرسيمين خرگاه
لشکري سازد چندان ز غلامان سراي
که جدا بايد کردن ز ملک لشکر گاه
نه غريبست اين از نعمت آن بار خداي
اين سخن راهنمونست وبه ده دارد راه
گر به فضل و به هنر بايد ازين يافته گير
نيست فضلي که نه آن فضل بدو داد اله
مهتري داند کرد و خلق را داند داشت
چه به پاداشن نيک و چه به بدبادافراه
نيک عهدست که گرچاکر شاهي بجهد
باز ندهدش چو درخانه او کرد پناه
بس کسا کو به چه افتاد و ز نيکو نظرش
رسته گشت و به سر چاه رسيداز بن چاه
رادمردان همه با در گهش آموخته اند
چون بز رس که بياموزد با سبز گياه
جاودان شاد زياد آن به همه نيک سزا
تنش آبادو خرد پيرو دل وجان برناه
جشن نوروز و سر سال براو فرخ باد
چون سر سال بدو فرخ وميمون سرماه
چشم او روشن و دلشاد به روي صنمي
که بود لاله بر دو رخ او زرد چو کاه