در مدح خواجه بزرگ و عذر تفصير خدمت

اي رسانيده مرا حشمت و جاه تو به جاه
فضل و کردار تو بگرفته ز ماهي تا ماه
اي مرا سايه درگاه تو سرمايه عز
وز بلاها و جفاهاي جهان پشت و پناه
واجب آنستي کاين بنده ديرينه تو
نيستي غايب روزي و شبي زين درگاه
گاه بي زخمه به خرگاه تو بر بط زنمي
تا کسي نشنودي بانگ برون از خرگاه
گاه در مجلس تو شعر بديهه کنمي
به زماني نهمي پيش تو بيتي پنجاه
عذرها دارم پيوسته درست و نه درست
گر بخواهي همه پيش تو بگويم ،تو بخواه
دان و آگه باش اي پيشرو گوهر خويش
دان و آگه باش اي محتشم مجلس شاه
اولين عذر من آنست که من مردي ام
دوستدار مي ومعشوق و تو هستي آگاه
هر زمان تازه يکي دوست در آيد زدرم
هم سبک روح به فضل وهم سبک روي به جاه
دل ايشان را ناچار نگه بايد داشت
گويم امروز نبايد که شود عيش تباه
رود مي گيرم و مي گويم هان تا فردا
شغل فردا بين چون بيش بود سيصد راه
خدمت سلطان ناکرده و ناديده ترا
باد و تقصير چنين برشوي از روي اله (؟)
چون برون آيم ازين پرسم از حال و زکر
دوزخي پيش من آرند پر از دود سياه
گاه گويند فلان اشترگم کرده هويد
گاه گويند فلان ترک بيفکنده کلاه
من همي گويم اشتر بر بيطار فرست
اسب را بيني برکاه کن و دارنگاه
سال تا سال دين مانده ام و همچو منند
اين همه بار خدايان و بزرگان سپاه
چون به ره باشم باشم به غم خانه و شهر
چون به شهر آيم باشم به بسيجيدن راه
گنهان من بيچاره بدين عذر ببخش
راد مردان به چنين عذر ببخشند گناه
تا نگويي که فلان بنده من بود و کنون
نگذرد سوي در خانه ما ماه به ماه
من همان بنده ام و بلکه کنون بنده ترم
همچنينست و خداي از دل من هست آگاه
کودکي بودم و در خدمت تو پير شدم
ور چه هستم به دل و مردي و احسان برناه
گر همي شعر نگويم نه از آنست که هست
دل من بر تو و بر خدمت تو گشته تباه
جاودان شاد بزي و تن تو شاد و عزيز
به تو آراسته اين مجلس و اين بالش و گاه
دوستداران ترا خانه عشرت بر کاخ
بدسکالان ترا خانه خرم بر چاه
تو به جايي که همه ساله بود نعمت و ناز
دشمنان توبه جايي که نه آب ونه گياه
دوستان را ز تو همواره همين باد که هست
عز بي خواري و پاداشن بي بادافراه