در مدح امير ابو يعقوب يوسف بن ناصر الدين

عيد خوبان سراي آمد و خورشيد سپاه
جامه عيد بپوشيد و بياراست پگاه
زلف را شانه زدو حلقه و بندش بگشاد
دامني مشک فرو ريخت از آن زلف سياه
باد شبگيري برزلف سياهش بوزيد
طبل عطار شد از بوي همه لشکر گاه
بر خر گاه فراز آمد و بر عادت خويش
سر خرگاه بر افکند و به من کرد نگاه
شب تاريک فرو رفته مه اندر پس کوه
همه خر گاه بر افروخت از آن روي چو ماه
من در آن حال ز خواب خوش بيدار شدم
بنگريدم بت من داشت سر اندر خرگاه
گفتم: اين کيست؟ مرا گفت: کمين بنده تو
تا دلم گشت بر آن ماه دگر باره تباه
آفرين کردم بر شاه فراوان وسزيد
که چنان ماه به کف کردم در خدمت شاه
روي شاهان جهان يوسف بن ناصر دين
ميرعادل عضد دولت سالار سپاه
آنکه پيوسته سخاوت سوي او دارد روي
از پي آنکه ز گيتي سوي او داند راه
بر او مال بهم کردن منکر گنهيست
نکند مال بهم زانکه بترسد ز گناه
هر چه آمد به کف او به کف ديگر داد
من ازين آگهم و لشکر سلطان آگاه
تنگدل گردد اگر گويي روزي به جهان
مردمي بود که دينار و درم داشت نگاه
با چنين همت شاهانه که اندر سر اوست
زود باشد که به نهمت رسد ان شائالله
فلک برشده زانجاي کجا همت اوست
همچنان باشد کآب از بن صد بازي چاه
دست رادان جهان کوته کرد از رادي
که کنددست بزرگان ز بزرگي کوتاه
بکندهر چه شه ايران در خواهد ازو
هر چه دشوارتر،اي شاه، تو از مير بخواه
مير يوسف عضد دولت شيريست دلير
که همه شيران باشند بر او روباه
همه ميران جهانديده کزو ياد کنند
خاک بوسند و بيالاينداز خاک جباه
مهترين مير مبارز که به او نامه کند
بر نويسد ز بر نامه که: «عبده » و «فداه »
شهريارا چو سپهدار تو اين ميرد لير
به سپهداري کس بر ننهاده ست کلاه
هر مصافي که بدو خويشتن اندر فکند
زان مصاف ايچ سخن نشنوي الا همه آه
سپه آراي تو رو کردچون هنگام نبرد
رويهاي چوگل سرخ کند زرد چو کاه
جاه دارد بر شاهان زبر و بازوي خويش
ليکن از دولت و از خدمت تو جويد جاه
از وفاي تو سرشته ست دل او و تو خود
آزمودستي او را به وفا چندين راه
نهمت او همه اينست که از روي زمين
بکند نام عدوي تو و نام بدخواه
دل بدخواه تو پيش تو بدوزد به خدنگ
همچنان چون دل آن شير بدان سوي بياه
عادتي دارد نيکو و خويي دارد خوب
همچنين زيبد زان روي چو رنگين ديباه
آزرانيست پناهي بجز ازدرگه او
زانکه جودش دهد او را به نکو جاي پناه
خادم او ز سرشوق جهان بي منت
چاکر او زبن گوش فلک بي اکراه
تا همه روزه سوي ابر بود چشم زمين
تا همه ساله سوي بحر بود ميل مياه
تا بود هيچ شهي را به جهان خيل و حشم
تا بود هيچ مهي را به جهان بنده و داه
به مراد دل او باد همه کار جهان
بشنواد از من اين دعوت و اين لفظ اله
فرخش بادو خداوندش فرخنده کناد
عيد فرخنده بهمنجنه بهمن ماه
دولت اورا به همه کام و هوا راهنماي
ايزد او رابه همه حادثه ها پشت و پناه