نيز در مدح امير ابواحمد محمدبن محمد غزنوي

بامدادان پگاه آمد با روي چو ماه
آنکه آراسته زو گردد هر عيد سپاه
اندکي غاليه بر زلف سيه برده به کار
عيد را ساخته و تاخته از حجره به گاه
گفتم اي ماه ترا زلف ز مشک سيه است
غاليه خيره چه اندايي برمشک سياه
غاليه چون به بر مشک رسد نيک شود
ليکن از غاليه گردد صنما مشک تباه
مايه غاليه مشکست و بداند همه کس
تو ندانسته اي اي ساده دلک چندين گاه
از کجا سرو به کار آيد باقد چو سرو
ازکجا ماه به کار آيد با روي چو ماه
روي شستن به گلاب از چه قبل چون رخ تو
بي گل تازه نديده ست کس اندر دي ماه
گر گلاب از قبل بوي کني نيز مکن
وقت گل خوش نبود بوي گلاب اي دلخواه
مشک زلف و گل رخ را لطفي خواهي کرد
پيش گرد آي به ره، چون به نماز آيد شاه
ملک عالم عادل پسر شاه جهان
مير ابو احمد بن محمود آن داد پناه
آنکه برتر ملکي خوارترين بنده ش را
دست بوسد ز پي آنکه بدان يابد جاه
شهرياران را بيني بدر خانه او
در شرف پيشتر و بيشتر از تخت و کلاه
راه دولت زدر خانه او بايد جست
هر کسي را که سوي دولت گم گردد راه
بس کسا کز در او باز همي خواهد گشت
همچو ميران و شهان با کمرو تاج و کلاه
ران گوران خورد آن کس که رود در پي شير
درگه شاه پي شيرست آنگه درگاه
هر که دولت طلبد خدمت اوبايد کرد
خدمتش را سبب دولت ماکرد اله
خدمتش روز فرونست و چو کشتست درست
آخرش گندم پاکيزه بود اول کاه
ره نمودن به سوي دولت کاري سره است
من نمودم ره و کردم همه را زين آگاه
هر کجا از ملکان و سخيان يادکنند
چو ازو گفتي، گفتي و سخن شد کوتاه
خانه دانم که تهي بوده و از بخشش او
کان زرگشت و چنين خانه فزون از پنجاه
هرچه در شرط جوانمردي باشد بدهد
هيچ کس ديد جوانمرد چنين؟ لا والله
از پي آنکه ببخشد گنه کهتر خويش
شادمان گردد چون کهتر او کرد گناه
نکند کندي وقتي که کند پاداشن
نکند تندي وقتي که دهد بادافراه
از کريمي دل هر بنده نگه داند داشت
دل فرزند گرامي نتوان داشت نگاه
خنک آن مير که در خانه اين بار خداي
پسر و دختر آن مير بود بنده و داه
مهر بانست و عجايب بود اين از مهتر
برد بارست و شگفتي بود اين از برناه
اي بر حلم گران تو که اندر خور که
اي بر همت تو چرخ برين در تک چاه
حق هر کس بشناسي چه به جاه و چه به مال
زين قبل نيست نراهيچ شبيه از اشباه
از کريمي که تويي هر که حديث تو شنيد
نتواند که نگويد احسن الله جزاه
بوسه اي کان ملکان پيش تو بر خاک دهند
خوشتر از بوسه معشوق بود سيصد راه
شرفي داردبر چشم جبين زانکه نهند
شهرياران جهان پيش تو بر خاک جباه
با پدر يکدل و يکتايي اندر همه کار
زين قبل نيست دل هيچ کسي بر تو دوتاه
از تو زيبد که بياموزد هر کس پسري
پسري نيک شود هر که به تو کرد نگاه
هر که او سيرت تو پيشه گرفت از همه عيب
پاک و پاکيزه برون آيد چون زر از گاه
کي توان بود چوتو آيت و فضل توکراست
آنچه ممکن نتواند بود از خلق مخواه
بي فضايل سير تو نتوانند گرفت
هر کجا آب نباشد نتوان کرد شناه
بس هزبرا که بدين دل که توداري امروز
پيش تو فردا صد لابه کند چون روباه
تانه دير از قبل خدمت يک بنده تو
قيصر از قصر برون آيد و خان از خرگاه
تابه دي ماه بود کوه به رنگ مصمت
تا به نوروز شود دشت به رنگ ديباه
تا به فروردين گردد چورخ و چون خط دوست
باغ و راغ از گل نو رسته و از سبز گياه
شادمان باش و بدانديش کش و دوست نواز
کامران باش و مخالفت شکن و دشمن کاه
دولت و فتح نهاده سوي تو روي چنان
چون به آزار ز کهسار سوي بحر مياه
عيد توفرخ و تو با طرب و شادي و لهو
دشمنان تو همه با غم و با ناله و آه