به فرخي و به شادي و شاهي ايران شاه
به مهرگاني بنشست بامداد پگاه
برآن که چون بکند مهرگان به فرخ روز
به جنگ دشمن واژون کشد به سغد سپاه
به مهر ماه ز بهر نشستن و خوردن
به تابخانه فرستند شهرياران گاه
خدايگان جهان آنکه از خداي جهان
جهانيان را پاداشنست و باد افراه
چو مهرگان بکند خانه را ز سر فکند
به جنگ و تاختن دشمنان بودشش ماه
گهي سپه به فرازي برون برد که به چشم
چو زو نگاه کني مه نمايد اندر چاه
گهي به ژرف نشيبي سراي پرده زند
چنانکه ماهي از افراز آن نمايد ماه
همه زمستان در پيش برگرفته بود
رهي دراز دراز و شبي سياه سياه
همي گشايد گيتي همي کشد دشمن
به مردمي که جهان راجز او نزيبد شاه
زهي شهي که مه و سال در پرستش تو
همي کنند شهان بزرگ پشت دوتاه
به شهرياري کس چون تو بسته نيست کمر
به خسروي چو تو کس نيست بر نهاده کلاه
تويي که مردي را نام نيک تست فروغ
تويي که رادي را دست رادتست پناه
ز پادشاهان کس را ستوده نام نبود
بجز ترا که نکوهيده شد به تو بدخواه
به گاه کينه کند ناو تو از گل گل
به روز رزم کند خنجر تو از که کاه
هزار شير شناسم که پيشت آمد و تو
در او چنان نگريدي که شير در روباه
زمين اگر چه فراخست جاي نيست درو
که تو درو نزدي بيست راه لشکر گاه
نشستگان شهان باغ و کاخ و خانه بود
نشستگاه تو دشتست و خوابگه خرگاه
بسا شها که نيارد ز خرد جوي گذشت
تو چند راه گذشتي چنين ز رود بياه
تو ز آبهايي بگذشته اي به شب که ازو
به روز پيل نيارد برون شدن به شناه
ز پادشاهان نگرفت جز تو در يک روز
ز کرگ سي و سه، وز پيل پانصد و پنجاه
ايا ستوده به مردي، چو پيش بين به خرد
ايا زدوده ز آهو چو پارساز گناه
خدايت از پي جنگ آفريد و ز پي جود
بسيج رزم کن و جنگ جوي و دشمن کاه
هميشه تا چو گل از گل برويد و ندمد
ز روي آتش سوزنده سبز و تازه گياه
هميشه تا نتواند شد ايچ کس به جهان
زر از ايزد همچون زر از خويش آگاه
خدايگان جهان باش و پادشاه زمين
ستوده بر کش و از بندگان ستايش خواه
چو نو بهار به تو چشمها همه روشن
چو روزگار ز تو دستها همه کوتاه
خجسته بادت و فرخنده جشن و فخر باد
به سغد رفتن و بيرون شدن ز خانه به راه
تباه کرده هر کس همي شود به تو راست
مباد کس که کند راست کرده تو تباه