در مدح خواجه ابوسهل احمد بن حسن حمدوي گويد

سروي شنيده اي که بود ماه بار او ؟
مه ديده اي که مشک بپوشد کنار او ؟
من ديدم و شنيدم، اين هر دو، آن بتيست
کاين دل هزار بار تبه شد به کار او
پر گوهرست ز آتش عشقش کنار من
پر سلسله ز حلقه زلفش کنار او
باغيست روي نيکوي آن روي نيکوان
کاندر مه تموز بخندد بهار او
بر کام و آرزو دل بيچاره مرا
ناکامگار کرد گل کامگار او
اين طرفه ترنگر تو که بر روي اوست گل
وندر دل منست همه ساله خار او
چندان نگار دارد رويش که هر زمان
حيران شود نگار گر اندر نگار او
از دل بهر نگار شکاري همي کند
تا خودش بود بر آن دل زنهار خوار او
اين دل شکار کرد و تبه کرد و بازداد
خيزم به خواجه باز نمايم شکار او
خواجه رئيس فخر بزرگان روزگار
کايزد شريف کرد بدو روزگار او
بوسهل احمد حسن حمدوي که فضل
همچون شرف بزرگ شداندر کنار او
آزاده بر کشيدن و رادي رسوم اوست
و آزادگي نمودن و رادي شعار او
يمن همه بزرگان اندر يمين اوست
يسر همه ضعيفان اندر يسار او
اندر جهان سراي ندانيم کاندر آن
آثار نيست از کف دينار بار او
همچون خزانه هاي ملوکست خانه ها
از بر و از کرامت و از يادگار او
خاصه سراي آنکه چومن در جوار اوست
وايمن چو من همي چرد از مرغزار او
درويشي و نياز نيارد نهاد پاي
اندر جوار آنکه بود در جوار او
از بيم آن که گرد به همسايگان رسد
بيرون ز راه رفت نيارد سوار او
همواره دوستدار کم آزاري و کرم
خيره نيند خلق جهان دوستدار او
تا بود بر بزرگ خويي بردبار بود
چون نيکخوا دليست دل بردبار او
آگه شد از نهان دلش در فروتني
آنکس که يافت آگهي از آشکار او
آنجا که تافته شود او تنگدل مباش
تا بنگري صبوري و سنگ و وقار او
از کارها کريمي و فضل اختيار کرد
هيچ اختيار نيست بر آن اختيار او
ميران به ملک و مال کنند افتخار و بس
آن نيست او که هست به مال افتخار او
فخرش به فضل و اصل بزرگ و فروتنيست
وين هر سه چيز نيست برون از شمار او
خالي نباشد از شرف و حشمت بزرگ
ايوان او و درگه او روزبار او
لشکر کشان ز بهر تقرب به روز جشن
شايداگر که ديده کنندي نثار او
با صد هزار فضل که دارد مبارزيست
چونان که خون شير خورد ذوالفقار او
ده ساله يا دوازده ساله فزون نبود
کاندر نبردگاه برآمد غبار او
روزي به رزمگاه شبانگاه را نماند
ناکشته هيچ دشمن او در ديار او
تا روز حشر ياد کنند اندر آن زمين
لشکر شکستن و صفت کار زار او
روز مبارزت به دليري و دست او
بر صد هزار تن بزند يکسوار او
همواره شادمانه زياد و بهر مراد
توفيق جفت او و خداوند يار او
چون بوستان تازه و باغ شکفته باد
از روي ريدکان حصاري حصار او
فرخنده باد عيدش و تا جاودان مباد
بي جام مي به مجلس او مي گسار او