با کاروان حله برفتم ز سيستان
باحله تنيده ز دل بافته ز جان
با حله اي بريشم ترکيب او سخن
با حله اي نگار گر نقش او زبان
هر تار او به رنج برآورده از ضمير
هر پود او به جهد جدا کرده از روان
از هر صنايعي که بخواهي بر او اثر
وز هر بدايعي که بجويي بر او نشان
نه حله اي که آب رساند بدو گزند
نه حله اي که آتش آرد بر او زيان
نه رنگ او تباه کندتربت زمين
نه نقش او فرو سترد گردش زمان
بنوشته زود و تعبيه کرده مياندل
و انديشه را به ناز بر او کرده پاسبان
هر ساعتي بشارت دادي مرا خرد
کاين حله مر ترا برساند به نام و نان
اين حله نيست بافته از جنس حله ها
اين را تو از قياس دگر حله ها مدان
اين رازبان نهاد و خرد رشت و عقل بافت
نقاش بود دست و ضمير اندر آن بيان
تا نقش کرد بر سر هر نقش بر نوشت
مدح ابوالمظفر شاه چغانيان
مير احمد محمد شاه سپه پناه
آن شهريار کشور گير جهان ستان
آن هم ملک مروت و هم نامور ملک
وان هم خدايگان سير وهم خدايگان
گرد سرير اوست همه سير آفتاب
سوي سراي اوست همه چشم آسمان
از بيم خويش تيره شود بر سپهر تير
گر روز کينه دست برد سوي تيردان
واي آنکه سر ز طاعت او باز پس کشيد
گردد سرش به معرکه تاج سرسنان
روزي که سايه آرد بر تيغ او سپر
روزي که مايه گيرد از تير اوکمان
شير دژم دو ديده فرو افکند ز چشم
پيل دمنده زهره برون آرد از دهان
بس پايها که تيغش بردارد از رکاب
بس دستها که گرزش برگيرد از عنان
بر پيل گرز او به سه پاره کند سرين
بر شير تيغ او به دو پاره کند ميان
اي شاه و شاهزاده و شاهي به تو بزرگ
فرخنده فخر دولت و دولت به تو جوان
جايي که بر کشند مصاف از بر مصاف
و آهن سلب شوند يلان از پس يلان
از رويها برويد گلهاي شنبليد
بر تيغها بخندد گلهاي ارغوان
گردون ز برق تيغ چو آتش ليان ليان
کوه از غريو کوس چو کشتي نوان نوان
چون بر کشيده تيغ تو پيدا شود ز دور
از هر تني شو سوي گردون روان روان
آن کس رها شود ز تو کز بيم تيغ تو
زانده بر او به سر نشود روز تاکران
آن دشت را که رزمگه تو بود ورا
درياي خون لقب شود و کوه استخوان
آن کس که روز جنگ هزيمت شود زتو
تاهست جامه گيرد از و رنگ زعفران
شيري که پيل بشکند از بيم تيغ تو
اندر ولايت تو چو کپي رود ستان
روزي درخش تيغ تو بر آتش اوفتاد
آتش ز بيم تيغ تو در سنگ شد نهان
واکنون چو آهني ز بر سنگ بر زني
آسيمه گردد و شود اندر جهان جهان
گويي درخت باغ عدوي تو بوده است
کاندر زمين شکفته شود شاخ خيزران
آبي که در ولايت تو همي خيزد اي شگفت
گويي زهيبت تو طلسمي بود برآن
کاندر فتد به جيحون تازد به باد و دم
غران بود چو تندر تند اندر آن ميان
تا تو به صدر ملک نشستي قباد وار
هرگز به راه نخشب و راه قباديان
بي سيم سائل تونرفت ايچ قافله
بي زر زاير تو نرفت ايچ کاروان
اي ز آرزوي تخت تو سر برزند ز کوه
وان ز آروزي تاج تو سر بر زند ز کان
اي بر همه هواي دل خويش کامکار
اي بر همه مراد دل خويش کامران
سود همه جهاني واز تو به هيچ وقت
هر گز نکرد کس بجز از گنج تو زيان
اي خسروي که مملکت اندر سراي تو
آب حيات خورد و بود زنده جاودان
من بنده را به شعر بسي دستگه نبود
زين پيش ورنه مدح تو مي گفتمي به جان
واکنون که دستگاه قوي گشت و دست نيز
بي مدح تو مرا نپذيرفت سيستان
راهي دراز و دور ز پس کدم اي ملک
تا من به کام دل برسيدم بدين مکان
بر آرزوي آنکه کنم خدمتت قبول
امروز آرزوي دل من به من رسان
وقتي نمود بخت بمن اين درنشاط
کز خرمي جهان نشناسد کس از جنان
فصل بهار تازه و نوروز دلفريب
همبوي مشک باد و زمين پر ز بوي بان
عيد خجسته دست وفا داده بابهار
باد شمال ملک جهان برده از خزان
هر ساعتي سرشک گلاب از هوا چکد
هر لحظه اي نسيم گل آيد زبوستان
تاج درخت باغ همه لعلگون گهر
فرش زمين راغ همه سبز پرنيان
صلصل چو بيدلان جهان گشته با خروش
بلبل چو عاشقان غمين گشته با فغان
فرخنده باد برملک اين روزگار عيد
وين فصل فرخجسته و نوروز دلستان
تا اين هوا بسيط بود وين زمين بجاي
طبع هوا سبک بود آن زمين گران
اي طبع تو هواي دگر، باهوا بباش
وي حلم تو زمين دگر ، با زمين بمان