باغ پر گل شد و صحرا همه پر سوسن
آبها تيره ومي تلخ و خوش و روشن
کوه پر لاله و لاله همه پر ژاله
دشت پر سنبل و سنبل همه پر سوسن
ز ابر نوروزي و باران شبان روزي
نه عجب باشد اگر سبزه دمد ز آهن
آب چون صندل و صندل به خوشي چون مي
بوستان پر گل و گلها ز در گلشن
اينت نوسالي ونوماهي و نوروزي
به نشاط و طرب و خرمي آبستن
من و باغي خوش و پاکيزه لب جويي
دل من بگرفت از خانه و از برزن
يافتم باغي پر شمع و پر از شعله
رستم از دود چراغ و ز دم روزن
چون برون آيم از ين باغ مرا باشد
مجلس خواجه و از گل بزده خرمن
شمسه مجلس خسرو عضدالدوله
خواجه عبدالله بن احمد بن لکشن
آن مروت را مير و ملک و مهتر
آن کريمي را جاي و وطن و مسکن
از جوانمردي شيرين شده در هر دل
وز خردمندي کافي شده درهر فن
نه زهمدستان ماننده به همدستي
نه ز همکاران ماننده بدو يک تن
آنچنان معني کو جويد وبنگارد
که تواند به جهان جستن و آوردن
نامه صاحب با نامه او باشد
همچون کرباس حلب با قصب مقرن
چو شمار آمد، بي رنج،به يک ساعت
بر تو بشمارد يک خانه پر از ارزن
نه به يک شغل ستوده ست و به يک موضع
که به هر کار ستوده ست و به هر معدن
خوان اودايم پر زاير و پر مهمان
ور جز اين باشد حقا که کند لکهن
زايران راهم از او نعمت و هم دانش
وانگه از منت آزاده دل و گردن
گر همه نعمت يک روز به ما بخشد
ننهد منت بر ماو پذيرد من
گر به خوشخويي از تو مثلي خواهند
مثل از خوي خوش و مکرمت او زن
صورتي نيکوچونان که به ديداري
خوار گرداند با شوي دل هر زن
پارسا دارد خويي که بر او حاسد
نبرد جز به جوانمردي ورادي ظن
به هر آن برزن کو بر گذرد روزي
بوي مشک آيد تا سالي از آن برزن
مشتري رويي کز شرم بدانجا يست
که به گرمابه مثل پوشد پيراهن
به گه غيبت چونانکه دگرکس را
نتواند گفت او را سقطي دشمن
به نکو خويي خالي کند از کينه
دل بد خواهي همچون دل اهريمن
گر به ماه دي در باغ شود خندان
گل بخنداند در ماه دي و بهمن
نکند مستي هر چند که در مجلس
ننهد سيکي بر دست کم از يک من
اي جوانمرد که با سنگي و با حلمي
بر حلم تو چو با دست که قارن
هم هنر داري و هم نام نکو داري
نام نيکو را در گيتي بپراکن
تا جهان باشد شادي کن و خرم زي
بيخ انده را يکسرز جهان برکن
روز خوش مي خور و شب خوش به بر اندر کش
دلبر خوشي ونرمي چو خزاد کن
روز نوروزست امروز و سر سالست
ساتگيني خور و از دست قدح مفکن
سر سال نو فرخنده کناد ايزد
بر تو و بر من و بر خواجه حسين من