در مدح خواجه عميد المک ابوبکرقهستاني عارض لشکر

بوستانيست روي کودک من
واندر آن بوستان شکفته سمن
چون سمن سال و مه در آن بستان
لاله يابي و نرگس و سوسن
باغباني ببايد آن بت را
بايکي پاسدار چو بکزن
گر مرا پاسدار خويش کند
خدمت او کنم به جان و به تن
گرد بر گرد باغ او گردم
بر در باغ او کنم مسکن
هر که زان گل گلي بخواهد کند
گويم آن گل گل تو نيست، مکن
ور بدين يک سخن مرا بزند
گوش او کر کنم به نعره زدن
چاکر خواجه را که يارد زد
چاکر خواجه عميدم من
آنکه با خطر زدوده او
تيره باشد ستاره روشن
خوبتر چيز درجهان سخنست
خلق آن خواجه خوبتر ز سخن
دست او جود رابکارترست
زآنکه تاري چراغ را روغن
هر چه يابد ببخشد و ننهد
بر ستانندگان مال منن
گر دلش ز ايران بدانندي
باژگونه بر او نهندي من
زايران را مثل نماز برد
چون شمن در بهار پيش وثن
اين قياسيست ورنه زاير او
نه وثن باشد و نه خواجه شمن
قلم او چو لعبتيست بديع
زير انگشت او گرفته وطن
روزي دوستان ازو زايد
چون ز امضاش گردد آبستن
اي بزرگ بزرگوار کريم
اي دلت جود وعلم را معدن
اين جهان با دل تو تنگترست
از دل زفت و چشمه سوزن
فضل و کردارهاي خوب ترا
نتوان کرد هيچ پاداشن
گر ترا دسترس فزونستي
زر به پيمانه مي ببخشي و من
زر دنيا به پيش بخشش تو
نگرايد به دانه ارزن
کس نيابد بهيچ روي و نيافت
نيکنامي به زرق و حيله وفن
تو بزرگي و نيکنامي وعز
به سخايافتي و خلق حسن
هيچکس جزبه نام نيک و به فضل
بر نياورد نام تو به دهن
فضل تو رايض موفق بود
نيکنامي چو کره توسن
رايضان کرگان به زين آرند
گر چه توسن بوند ومرد افکن
تا بود در دو زلف خوبان پيچ
واندر آن پيچ صد هزار شکن
تا بود لهو و خوشي اندر عشق
خوشيي باهزار گونه فتن
کامران باش و شادمانه بزي
دشمنانت اسير گرم و حزن
فرخت باد و فر خجسته بواد
سده و عيد فرخ بهمن