نيز درمدح خواجه ابوبکر حصيري نديم گويد

من پار دلي داشتم بسامان
امسال دگرگون شد و دگرسان
فرمان دگر کس همي برد دل
اين را چه حيل باشد و چه درمان
باري دلکي يابمي نهاني
نرخش چه گران باشدو چه ارزان
تا بس کنمي زين دل مخالف
وين غم کنمي برد گر دل آسان
نوروز جهان چون بهشت کرده ست
پر لاله و پر گل که و بيابان
چون چادر مصقول گشته صحرا
چون حله منقوش گشته بستان
در باغ به نوبت همي سرايد
تا روز همه شب هزار دستان
مشغول شده هر کسي به شادي
من در غم دل دست شسته از جان
اي دلبر من باش يک زمانک
تا مدحت خواجه برم به پايان
خورشيد همه خواجگان دولت
بوبکر حصيري نديم سلطان
آن بار خدايي که در بزرگي
جاييست که آنجا رسيد نتوان
همزانوي شاه جهان نشسته
در مجلس و بارگاه و بر خوان
در زير مرادش همه ولايت
در زير ننگينش همه خراسان
سلطان که به فرمان اوست گيتي
او را چون پسر مشفق و بفرمان
هر پند کزو بشنود به مجلس
بنيوشد و مويي بنگذرد زان
داند که مصالح نگاه دارد
وان پند بود ملک را نگهبان
زو دوست تر اندر جهان ملک را
بنماي وگر نه سخن بدو مان
زين لشکر چندين به عهد خسرو
زو پيش که آورده بود ايمان
او را سزد امروز فخر کردن
کو بود نگهدار عهد و پيمان
پاداش همي يابد از شهنشاه
بر دوستي و خدمت فراوان
هستند ز نيم روز تا شب
درخدمت او مهتران ايران
و او نيز به خدمت همي شتابد
مکروه جهان دور بادش از جان
اي بار خداي بلند همت
معروف به رادي و فضل و احسان
خواهنده هميشه ترا دعا گوي
گوينده همه ساله آفرين خوان
اين عز ترا خواسته زايزد
وان عمر ترا خواسته ز يزدان
جاويد زيادي به شاد کامي
شاديت بر افزون و غم به نقصان
نوروز تو فرخنده و خجسته
کار تو چو کردار تو بدو جهان
کردار تو نيکوتر از تعبد
زيرا که نکو ديني و مسلمان
مخدوم زيادي و تو مبادي
از خدمت شاه جهان پشيمان