اي پسر نيز مرا سنگدل و تند مخوان
تندي و سنگدلي پيشه تست اي دل و جان
گر مثل گويم چشم تو بماند به دگر
هر زمان دست گرستن کني و دست فغان
دوش باري چه سخن گفتم با تو صنما
که چنان تنگدل و تافته دل گشتي از آن
به حديثي که رود بند بر ابرو چه زني
همچو گنگان نتوان بست بيکبار دهان
تو غلام مني و خواجه خداوندمنست
نتوان با تو سخن گفتن و با خواجه توان
خواجه سيد ابوبکر حصيري که بدو
شادمانست شب و روز خداوند جهان
آفتاب ادبا بار خداي رؤسا
مهتر نيکخوي نيکدل و نيک جوان
تا زمانست و زمينست به فضل و به هنر
نه چنو ديد زمين و نه چنو ديد زمان
چون گه رادي باشد بر او ابر بخيل
چون گه مردي باشد بر او شير جبان
گر چه در موکب او رايت سالاري نيست
آلت و عدت آن داد مراو را سلطان
رايت از بهر نشان بايد و در موکب او
بيست چيزست به از رايت منصور نشان
مهد بر پيل کشيدن ز پس موکب او
به شرف بيشتر از رايت بهمان و فلان
خواجه در مجلس بر تخت نشسته برشاه
ديگران زير، کنون مرتبت خواجه بدان
دگران را بر او خدمت او نيست مگر ؟
مگر اينجا چه کند کاين نه حديثيست نهان
خواجه آن گاه بدو ميل همي کرد که داشت
ميل کردن سوي او نزد شه شرق زيان
نبود چاره حسودان لعين را ز حسد
حسد آنست که هر گز نپذيرد درمان
از حسودان حسد و از ملک شرق نواخت
از ملک ياري و از خواجه دهرست امان
اينهمه فضل خدايست خدايا تو به فضل
همچنان دار مر اورا و به نهمت برسان
شادمان کن دل آن شاد کننده همه خلق
به بقائي که مر آن را نبود هيچ کران