در مدح خواجه ابوبکر حصيري نديم سلطان محمود گويد

چند ازين تنگدلي اي صنم تنگ دهان
هر زماني مکن اي روي نکو روي گران
مي چنان خرد نيي تو که نداني بدونيک
ناز بيوقت مکن وقت همه چيز بدان
خوبرويان را پيوسته بود قصد به دل
مر ترا چون که همه ساله بود قصد به جان
بيش ازين جرم ندارم که ترا دارم دوست
نتوان کشت بدين جرم رهي را نتوان
مکن اي ترک مرا بيهده از دست مده
به ستم راه مده چشم بدان را به ميان
گر ز تو روي بتابم دگران شاد شوند
چه شود گر نکني کار به کام دگران
بر من تنگ فراز آي و لبت پيش من آر
تا بگيرم به دو انگشت و دهم بوسه بر آن
لب مگر دان ز لب من که بدين لب صدبار
بوسه دادستم بر دست نديم سلطان
خواجه سيد بوبکر حصيري که بدوست
چشم سلطان جهاندارو دل خلق جهان
شافعي مذهب پاکيزه که روزي صد بار
شافعي را شود از مذهب او شاد روان
مذهب شافعي از خواجه بيفزود شرف
حجت شافعي از خواجه قوي گشت بيان
سخن چون شکر او ز پي حجت خويش
بنويسند بزرگان و امامان زمان
هر حديثي که کند خواجه مسلمانان را
حجتي باشد همچون که بود خواجه قران
گمرهان را به ره آرد به سخن گفتن خوب
آفرين باد برآن لفظ و بر آن خوب روان
سود خلقست بر شاه سخن گفتن او
اينت سودي که نياميزد با هيچ زيان
همه آن گويد کازاده اي از غم برهد
کار دشوار شود بر دل سلطان آسان
گاه گويدکه فلان را به فلان شغل فرست
گاه گويدکه فلان را ز فلان غم برهان
هر زمان ممتحني را برهاند زغمي
هرزمان کشتنيي را دهد از کشتن امان
به حديثي که شبي کردهمي پيش ملک
عالمي را برهانيد ز بند احزان
شاه گيتي به سخن گفتن او دارد گوش
و او همي بارد چون در سخنها ز دهان
کيست امروز برسلطان کافيتر ازو
که سزاوارتر از خواجه به چندين احسان
گر ادب خواهي هست و ور هنر خواهي هست
ادبش را نه قياس و هنرش را نه کران
لاجرم سلطان امروز بدو شاد ترست
هم بدين حال نو آيين و بدين بخت جوان
هر زمان مرتبتي نو دهد او را بر خويش
هر دو روزي به مرادي دهد او را فرمان
از ميان ندما چشم بدو دارد و بس
چه به ايوان چه به مجلس چه به ميدان چه به خوان
پيل داد او را تا از پي او مهد کشد
چون يکي داد دگر بدهد بي هيچ گمان
درخور پيل کنون رايت و منشور بود
مرتبت رابه جهان برتر از اين چيست مکان
خواجه را شغل جهان مير همي فرمايد
سپه آراستن و جنگ قدر خان و فلان
هر کجا رفت چنان رفت که سلطان فرمود
چه برخان بزرگ و چه بر دشمن خان
نه همانا که هميشه ملکي خواهد کرد
آنچه او کرد ز مردي به در ترکستان
نگذرد چندي کاندر همه آفاق جهان
نگذارد همي از دشمن شه نام ونشان
نه خطا گفتم شه را به چنين حصلت و خوي
نبود دشمن اندر همه آفاق جهان
جاودان شاد زياد وبه همه کام رساد
پشت و ياريگر او باد هميشه يزدان
برخورد از تن و از جان و ز فرزند عزيز
مکناد ايزد ازو خالي يک لحظه مکان
ازبتاني که از ايشان دل او شاد شود
خانه پر کبک خرامنده و پر سرو روان
عيد او فرخ و فرخنده و او شاد به عيد
دشمنانش غمي و بيکس و محتاج به نان