در مدح خواجه ابوسهل دبير وزيرامير يوسف

اندر آمد به باغ باد خزان
گرد برگشت گرد شاخ رزان
رز دژم روي گشت و لرزه گرفت
عادت او چنين بود به خزان
رز چرا تراسداي شگفت ز باد
چون نترسد همي رز از رزبان
باز رزبان به کارد برد رز
بچه نازنين کند قربان
گر چه سردست باد را زنهار
نرسد زومگر به جامه زيان
جامه خوشتر بر تو يا فرزند
ني که فرزند خوشترست از آن
رز مسکين به مهر چندين گاه
بچه پرورد در بر و پستان
رفت رزبان سنگدل که دهد
مادران را ز بچگان هجران
ما غم رز چرا خوريم همي
خيز تا باده ها خوريم گران
ساقيا! بار کن ز باده قدح
باده چون گداخته مرجان
مطربا! تو بساز رود نخست
مدحت خواجه عميد بخوان
خواجه بوسهل داد پرور و دين
کدخداي برادر سلطان
آن بزرگ آمده زخانه خويش
وز بزرگي بدو دهند نشان
ديده پيوسته در سراي پدر
ز ايران را و شاعران برخوان
چشم او پر زمال ونعمت خويش
زو رسيده عطا بدين و بدان
همه تا کوشد اندر آن کوشد
که دل غمگني کند شادان
خدمت او همي کند همه کس
او کند باز خدمت مهمان
مجمع شاعران بود شب و روز
خانه آن بزرگوار جهان
راست گويي جدا جدا هر روز
همه را هست نزد او ديوان
نامجويست و زود يابد نام
هر که را فضل باشد و احسان
هر که نيکو کند نکو شنود
گر ندانسته اي درست بدان
خواجه را بيهده گرفته نشد
راه مردان و مهتران و ردان
همچنان کز ستارگان خورشيد
خواجه پيداست از همه اقران
نزد او عرض او عزيز ترست
از گرامي تن و عزيز روان
در جواني بزرگنامي يافت
وين عجايب بود ز مرد جوان
تا هوا را پديد نيست کنار
تا فلک را پديد نيست کران
تا بخار از زمين شود به هوا
تا فرود آيد از هوا باران
دولتش يار باد و بخت رفيق
راي او کارکرد زين دو ميان
قسمش از مهرگان سعادت و عز
قسم بدخواه او بلا و هوان